* بعد از چند بار بالا و پایین کردن خودم و پوشیدن و درآوردن پنج شیش دست لباس از سر تا پام.. بالاخره به همین شلوار جین مام استایل سرمه ایم و تی شرت چسبون یقه قایقیم که رنگ صورتیش و ست کرده بودم با بام تل حریری که…
– احتیاجی به نشون دادن نیست.. ما قبلاً همدیگه رو دیدیم.. پسره هم خودش یه چیزایی رو سربسته گفته ولی من رک و راست جواب منفی دادم و گفتم فعلاً نمی خوام به جز درس خوندن به چیزی فکر کنم.. زن دایی خیال می کنه خودش خیلی زرنگه که…
نگاه میران نشون می داد که اونم داره فکر می کنه به حرف تقوی و این احتمال ذهنی من.. ولی چیزی نگفت و آخرسر خودم پرسیدم: – به نظر تو هدفش چیه از این حرفا و کارا؟ – نمی دونم! ولی این و مطمئنم بعد از بلایی که اون…
هنوز از بهت دیدنش در نیومده بودم که چرخیدن سمت جایی که من وایستاده بودم و منم سریع خودم و پشت دیواری با یکی دو تا درخت استتار شده بود قایم کردم. خیلی طول نکشید که اومدن کنار خیابون و آراد با دست تکون دادن واسه یه تاکسی.. نگهش…
با همون عصاهای زیربغلش نزدیک تر شد و اینبار جوری که صداش فقط به گوش خودم برسه ادامه داد: – پس.. دیگه ترم بعد سر کلاس من نیستی! نمی فهمیدم معنی این حرفاش چیه.. ولی مطمئناً حرص دادن من تو این لحظات آخرین دیدارمون.. پررنگ ترین احتمال بود و…
هرچقدر تلاش کردم بازم نتونستم با خودم کنار بیام و این سوال و ازش بپرسم.. از تصوراتی که بعدش تو سرم شکل می گرفت می ترسید و بهتر بود که فعلاً دور این موضوع رو خط بکشم.. واسه همین بیخیالش شدم و برای تثبیت و تداوم این حس خوب…
واسه همین بیخیال جواب دادن شدم و گفتم: – من و نگاه کن! با اینکه مستقیماً ازش خواستم بازم مقاومت کرد و پرسید: – چرا؟ – نگاه کن میگم! خواست فاصله بگیره که دستم و روی بازوش محکم کردم و نذاشتم.. – همین شکلی که تو بغلمی نگام کن!…
– خیله خب فهمیدم.. دیگه نمی خواد خجالت بکشی.. هدف منم اینه که رابطه امون به جایی برسه که این خجالته برداشته بشه ولی.. حق داری.. انتظار بیجاییه که انقدر زود باهاش کنار بیای و حداقل در برابر من از وجودت حذفش کنی. مشکلی نیست.. صبر می کنم! سکوتی…
* نیم ساعتی می شد که مکانمون و تغییر دادیم و به جای سالن شلوغ کافه اومدیم تو حیاط پشتی که آقا نادر درش و فقط برای یه سری از مشتری های همیشگیش باز می کرد و من.. حیفم اومد درین این قسمت و که با روشن شدن چراغ…
پس چی شد؟ چرا وسط همین کافه.. فقط با دیدن لبخندش و بدون اینکه یه کلمه از حرفاش و بشنوم.. حجم زیادی از آتیش وجودم خاموش شد؟ چی شد که انقدر راحت حرفش و باور کردم و به یقین رسیدم جدی جدی با من قرار داشت.. حتی قبل از…
نگاه مضطربم بین صورت مبهوت مونده اش و جعبه توی دستش جا به جا می شد و قلبم دیگه کم مونده بود از دهنم بزنه بیرون! این تخته رو بعد از کلی گشتن تو یه پیج که مال اصفهان بود پیدا کردم.. نمونه های مشابهش با جنس پلاستیکی تو…
راضی از تاثیری که تونستم روش بذارم.. لبخند عمیقی زدم و دوباره چاقو رو دستم گرفتم تا کیک و ببرم ولی قبلش میران.. کیک و دوباره سمت خودش کشید و خیره تو چشمای متعجب من با خونسردی لب زد: – مگه واسه من نگرفتیش؟ – چرا! – خب دیگه…
– وانمود چرا؟ از اول با تو قرار داشتم.. اینکه از سر تو چه فکرای اشتباهی رد شده دیگه تقصیر من نیست که! نگاه مشکوکش که بین چشمام چپ و راست شد نشون می داد که هنوز باورم نکرده و خب.. حقم داشت.. با اون جریان خواستگاری.. دوباره طول…
نیم ساعت بعدی برای من.. پر از استرس و هیجان و نگرانی بود.. هزارجور فکر مثبت و منفی همزمان توی سرم می چرخید و من تا می اومدم به یکیشون بال و پر بدم.. یه احتمال دیگه تو مسیرش سبز می شد و همه چیز و بهم می ریخت..…
تا بخواد در جعبه رو باز کنه و جواب من و بده.. یه پام و تند و عصبی رو زمین تکون می دادم و سعی داشتم قبلِ حرف زدن شاکری خودم حدس بزنم که قراره با چی مواجه بشم.. هرچند که فعالیت ذهنم از شدت عصبانیت.. به کل منحل…