××××× در حالی که یه پام و تند تند رو زمین تکون می دادم.. با کلافگی به گوشیم زل زدم تا بالاخره زنگ خورد و اسم سیامک روش افتاد و من سریع جواب دادم: – الو؟ کجایی پس تو؟ – شرمنده آقا.. گوشیم خاموش شده…
* بعد از پیاده شدن از تاکسی.. نگاهی به ساختمون رو به روم انداختم و با نفس عمیقی که برای آروم شدنم کشیدم حرکت کردم.. هفته پیش که اومدم این جا.. انقدر اون لحظات برام سخت رقم خورد که خدا خدا کردم دیگه تا مدت…
سریع از پله ها رفتم بالا و گل و گذاشتم رو میز وسط هال و حالا داشتم با دقت همه جاش و بررسی می کردم تا شاید یه کارت و نوشته ای لا به لاش پیدا کنم. ولی هیچی نبود و من لحظه به لحظه داشتم…
حالا با برگشتن میران.. انگار این مسئله به کل از ذهنم پاک شده بود و قلب بی جنبه و نفهم من.. به محض شنیدن کلمه «عشق» تصویر میران و جلوی چشمام به نمایش درآورد و همین.. برای رو شدن احساس واقعی و به شدت احمقانه…
– کش شلوار عمه نداشته اته بیشعور! این دفعه قضیه اش فرق داره! همون طور که با لبام کلیپسم و نگه داشته بودم و داشتم دو دستی موهام و جمع می کردم پرسیدم: – چه فرقی؟ – این دفعه قراره برای عروسی بیایم.. پس بیشتر می…
اون لحظه خود واقعیش بود و انقدر از دیدن من شوکه شده بود که نتونست تظاهر کنه و به خودش و احساساتش مسلط باشه.. واسه همین خیلی راحت تونستم.. عمق دلتنگی لونه کرده تو اون چشمای درشت تیره اش و تشخیص بدم و یه نفس راحت بکشم…
..نذار این جا برگم.. ..طعمه زردی پاییز بشه.. ..فصل آخر بی تو.. ..قصه ای تلخ و غم انگیز بشه.. ..دلبر مغرورم.. ..عشق بی دردم.. ..ای تموم قصه ها.. ..بگو بر می گردم.. نفس عمیق و کلافه ای کشیدم و با درد زمزمه کردم: – بگو…
الآنم.. قصد نداشتم چیزی رو اعتراف کنم و امید توی قلب امیرعلی رو که این اواخر حس می کردم.. نسبت به تغییر رابطه امون ایجاد شده.. بیشتر کنم. فقط باید می فهمید.. به عنوان یه دوست انقدری برام عزیز هست که نخوام خار به پاش…
🎯🎲🎯🎲🎯🎲🎯 #تارگت تازه داشتم منظورش و می فهمیدم. امیرعلی می خواست که من به کمک اون حرص میران و در بیارم و کاری کنم تا بیاد جلو و رک و راست حرفش و بزنه. ولی اون نمی دونست که میران آدم حرف…
تارگت: 🎯🎲🎯🎲🎯🎲🎯 #تارگت سرم و با کلافگی به چپ و راست تکون دادم.. – نمی فهمم.. نمی فهمم چی می گی! ماشین و کشید کنار و نگه داشت.. کمربندش و باز کرد و کامل به سمتم چرخید و توضیح داد: – تو…
– چه ربطی داره؟ می گم هیچ حرفی نزد.. حتی نخواست بدونه تو کی هستی و چه نسبتی باهام داری که سوار ماشینت شدم.. من از این آدم چیزایی دیدم که الآن این رفتار برام فقط یه معنی داره.. این که هر حسی نسبت به…
مثل بلایی که سر مزاحمم توی هتل محل کارم می آورد.. مثل کاری که با آرمین کرد.. بعد از این که من جلوی چشم میران سوار ماشینش شدم.. با این که الآن دیگه تو رابطه نبودیم و میرانم همچین حقی رو نداشت.. ولی چیزایی از این…
مطمئناً دلیل این سوال.. مکالمه های قبلیمون بود که انگار تو ذهنش نگه داشته بود واسه همچین روزی.. وقتی که ازم پرسید.. اگه یه روز اتفاقی تو خیابون ببینیش چی کار می کنی.. منم گفتم تمام سعی ام و می کنم تا باهاش هم کلام…
نگاه امیرعلی رو صورتم که بعد از چند وقت یه دستی بهش کشیده بودم چرخید و بعد با اشاره به شال روی سرم که خودش قبل از سفرش برام خریده بود تا بعد از چهلم سرم کنم.. چشمکی زد و گفت: – بهت میاد! چشمکش من…
بی اهمیت به این که تو تاکسی بودم صدام و بالاتر بردم و توپیدم: – کم ذهن من و با این مزخرفات پر کن. هی تو گوش من می خونی که اون خطرناکه و قصد و نیت شوم داره.. ولی باز خودت من و میندازی تو…