اینو گفت و بعد عمه سمانه رو سمت اتاق برد چشم هام رو گذاشتمروی هم و فشار دادم… گندم هم دنبال سر ارش رفت بابا هم پایی به میز زد که چپ شد روی زمین و بعد با قدمهای بلند شد اونجا دور شد و از پله ها رفت…
می خواست بیاد سمتم که گندم محکم نگهش داشته بود قلبم داشت می اومد تو دهنم چقدر صورتش سرخ شده بود خودش رو کش می داد و می خواست بیاد سمتم نگهش داشته بود. اگه می اومد حتما اروم میشد خواستم بگم ولش کن اما یهو از حرکت ایستاد…
صدای داد توی کل حیاط اکو شد و پیچید اشک هاش تند روی گونه هاش می اومد نباید ضعیف می بود نباید از دست می رفت نباید کم می اورد… شونه هاش رو تکونی داد با چشم های گرد شده گفتم : اروم باش سمانه چی شده که اینطوری…
نمناک بود قلبم فشرده شده بود.. این خاک بابای منو در بر گرفته بود.. اشک هام شرشر اومد بلاخره شکسته شده بود.. سرم رو پایین انداختم و شروع به گریه کردن.. خودم رو روی سنگمزاز انداختم.. هق هق مردونه ام اوج گرفت چقدر خوب بود کسی نبود که مزاحم…
فلش_بک چند روزی از اون قضیه بوسیدن می گذشت توی این چند روزه با حال بدی می رفتم و می اومدم.. حالم مثل خجالتی ها بود.. کلا خجالت می کشیدم امروز هم کلاس داشتیم اون اصلا انگار نه انگار اتفاقی افتاده به روی خودش نمی اورد..که چی شده چی…
نمی دونم چقدر گذشت تا اینکه بلاخره به خواب عمیقی فرو رفتم بدون هیچ درد و تبی داشته باشم یه خواب عمیق رفتم.. “گندم” نگاهی به صورت غرق در خواب ارش انداختم چقدر مظلوم خوابیده بود حس خوبی نسبت بهش پیدا کرده بودم.. انگار که سالها ست این مرد…
هی روی تخت اینور واونور میشدم اصلا خوابمم نمی برد فکرم مشغول بود مشغول اینکه چه اتفاقی افتاده اون صدا ها برای چیه از این همه فضولی داشتم می مردم اما خودم رو کنترل کردم.. تا به حرف سمانه گوش بدم اهی از گلوم خارج شد… نگاهی به در…
به نظرش یه اقای خوشگل و جنتلمن می اومد در واقع همین هم بود نریمان از تموم کس هایی که دیده بود خوشگل تر و جذاب تر بود در واقع به قول مریم پسر سر شناس روستا هرکی زنش میشد هیچی کم نداشت هم کار داشت هم خونه و…
-….این همه چیزه مگه نه!؟ می دونی کی فهمیدم!؟؟همون روز که داشتی با زنت حرف می زدی فهمیدی فهمیدم پس خواستی منم بکشی.. راننده ی پسرت بودم دست کردی توی ماشین ترمز هاش رو خراب کردی.. تا بااین بهونه از شر منم خلاص شی اما بازم دووم نیوردی و…
عمه یا مامان هنوز حرف های توی بیمارستان بهم زد توی مخم بود عمه دستی به گونه اش زد.. -وای این کیه افتاده به جون ارش داره می زنش.. پاشید کمک کنید الان می کشتش بی اختیار از جام بلند شدم.. نه برای ارش برای اینکه کسی بیاد اومده…
مامان با غیض و داد گفت : اره می فهمم دارم چکار میکنم…تو نمی فهمی زیادی دور برداشتی.. پاشو پسر باید اماده شی.. چشم هام رو گذاشتم روی هم.. خودم رو کشیدم عقب.. -ولم کن مامان من جایی نمی یام شما هر جا می خواین برید برید.. دست از…
با مرموزی بهش زل زدم.. نگاه مرموزم رو که دید ابروهاش بالا پرید بیشتر.. -شرطتت رو بگو چرا اینطوری خیره شدی به من!؟؟ سرفه ای کردم و صدام رو صاف کردم -خوب ببین اقا معلم از اونجایی که با من جلو همه بد حرف زدین.. و از همه مهم…
چنگی به گونه اش زد با دست به اونگ اشاره کرد.. -چه بلایی سر بچم اوردی ارش چرا بی جون کف حموم افتاده!!؟ خندیدم.. -بچت تربیت لازم بود مامان…تو و بابا توی تربیتش کوتاهی کردین.. بازم بخواد بی احترامی کنه من می دونم بااون… بعد رفتم سمت گندم.. توی…
اقا هاشم عصبی شد و بعد از جاش بلند شد و رفت اصلا موندم برای چی نشنیده اومده بود شکایت.. حالا خوب شد همه چی رو گفتم.. فهمید مقصر دختر خودشه.. بابا نگاه بدی بهم کرد.. با خونسردی لب زدم : شما هم اگه دل پری از من دارین…