بابا دست زیر پام انداخت و من از روی مبل بلند کرد و به سمت پله ها رفت و گفت _کسی جای تو را نمی بره تا وقتی که خودت بخوای نفس راحتی کشیدم و من روی تخت خوابم گذاشت پتورو تا بالای سینه هام کشید و گفت _دخترک…
دستمو به مبل گرفتم از جام بلند شدم باید از این خونه میرفتم باید فرار میکردم باید فرار میکردم از این آدم و یاشاید حتی مجبور می شدم از خودم و خانوادهام فرار کنم شاید اگر گم و گور می شدم شاید اگر میرفتمو پیدام نمیشد دیگه خانوادم خلاص…
حتی اگه راه حلی پیدا نمیکردم مجبور بودم آدم وقتی مجبور بشه هر کاری از دستش بر میاد دم دستی ترین مانتویی که دستم میاد می پوشم اصلا مهم نبود چیزی از اون مونس قدیم باقی نمونده بود که الان به فکر این باشم که چی بپوشم یا چی…
کناارم روی زمین زانو زد و گفت _ تو دختر خوبی هستی من اینو کتمان نمیکنم اما نفرتی که از خانواده ات دارم باعث میشه خوبیهای تو رو نبینم تو هرکاری که من بگم می کنی وگرنه این فیلم ها اول به دست پدر و مادرت میرسه و بعد…
سیگاری از جعبه ای که کنار مبل روی میز بود بیرون آورد و روشنش کرد دودشو توی خونه پخش کرد و گفت _پس به این نتیجه رسیدی که با هام تموم کنی ؟ مطمئنی ؟ مطمئن بودم این بار مطمئن بودم واقعا خسته بودم و دیگه توان نداشتم سرمو…
_دخترم کسی قرار نیست تورو مجبور به کاری کنه چرا رنگت پرید؟ نفسم بند اومده بود حتی فکر کردت به خواستگار دیگه منو میترسوند من زن بودم من شاهو رو داشتم چطور می تونستم به ازدواج فکر کنم؟ سعی کردم ترسم و پنهان کنم و دست و پامو گم…
منو روی تخت انداخت و خودش روی تنم کشید زیر خودش اسیرم کرد و گفت _از جات تکون نمیخوری همینجا میخوابی تا من از خواب سیر بشم با ناله گفتم برو کنار شاهو خیلی سنگینی لاله گوشم و بین لباش گرفت و گفت _وقتی کرم میریزی باید به عاقبت…
ترسیده بودم و کمی عقب کشیدم و گفتم نه خواهش می کنم نمی خوام اما دستش روی بازوهام گذاشت و مانع دور شدنم شد گفت _ اصلاً دوست ندارم این حرفها را بشنوم چرا باید بین من و تویی که رابطمون پر از احساس و عشق و علاقه…
صورتمو با دستاش قاب گرفت و گفت مادرت خوش شانس نیست من خوش شانسم که مادر تو دارم وگرنه من از روز اول اینطوری نبودم عاشق نبودم اینطوری پایبند نبودم خیلی مادرتو اذیت کردم خیلی اتفاق افتاد که بالاخره فهمیدم زندگيا من کسی جز مادر تو نیست هیچ مردی…
من فقط نمیخواستم نگرانتون کنم دیشب اونجا بعد خوردن اون همه هله هوله حالم بد شد منو به بیمارستان بردن برای همین نمیتونستم گوشیمو جواب بدم دوستم بهتون زنگ زده من مجبور شدم دیشب توی بیمارستان بمونم که معده و شستشو بدن … من هیچ وقت روی حرف…
دیدم که داشت لباسشو در می آورد وقتی خودش کاملا برهنه شد لباس زیرای من از تنم جدا کرد ماتو مبهوت فقط می تونستم بهش نگاه کنم هیچ عکس العمل دیگه نمی تونستم نشون بدم عقلم از کار افتاده بود اما توی صورتش هیچ ردی از خواستن و دوست…
نه راه بیفت.. چون بهشون دروغ گفتم کمی عذاب وجدان دارم همین نمیدونم چرا احساس کردم شاهو داره پوزخند میزنه اما خیلی سریع دیدم که لبخند شیرینی جای اون پوزخند الکی رو گرفت دستمو نوازش کرد و گفت _همه بچهها به پدر و مادرشون دروغ میگن تو فقط نیستی!…
#خان_زاده #فصل_سوم #پارت1 دستمو روی دستش گذاشتم آهسته زمزمه کردم خواهش می کنم از من ناراحت نشو اما تو خوب میدونی که من نمیتونم مهمونی های شبانه بیام میدونی که پدرم در عین حال که مارو خیلی آزاد و بزرگ کرده اما قوانینی هم داره … من نمیتونم شبا به…