IMG 20211226 084326 097

رمان خلسه پارت ۲۰ 5 (1)

16 دیدگاه
  پدرم نتوانست باغ و عمارت را بدون مادرم تحمل کند و از خانجان اجازه خواست تا باغ را بفروشد. خانجان در حالی نبود که به باغ و عمارتی که سالها در آن زندگی کرده بود اهمیت دهد و با گریه میگفت دختر یکی یکدانه ام از دستم رفت، خانه…
IMG 20211226 084326 097

رمان خلسه پارت ۱۹ 5 (1)

13 دیدگاه
  ماه ها گذشت و نه معراج برگشت، نه تماس گرفت و نه ما توانستیم پیدایش کنیم. چشمه ی اشک من خشک شد و از دختری شاد و پرجنب و جوش به دختری افسرده و منزوی تبدیل شدم. یک سال گذشت و خاطرات معراج در اثر مرور در ذهنم مانند…
IMG 20211226 084326 097

رمان خلسه پارت ۱۸ 5 (1)

27 دیدگاه
  بعد از رفتن معراج، هر شب بدون استثنا خوابش را دیدم… آنقدر پر از او بودم و هر ساعتم با فکر و دلتنگی اش میگذشت که ضمیر ناخودآگاهم نیز مملو از معراج شده بود و تا چشم بر هم مینهادم می آمد! خوابهایی که سیزده سال طول کشیدند و…
IMG 20211226 084326 097

رمان خلسه پارت ۱۷ 3 (2)

46 دیدگاه
پرویز خان شب تولد دخترم، نور چشمم و تنها موجودی که در این دنیا جانم را برایش میدادم، نگاهش را به آن پسرک یک لاقبا دیدم! از سر شب تمام حواسم به بیحوصلگی مارال بود و در تعجب بودم که چطور ممکن است در چنین شبی و چنین جشن تولد…
IMG 20211226 084326 097

رمان خلسه پارت ۱۶ 1.5 (2)

42 دیدگاه
پرویز خان در اتاق را بست و مقابل چشمهای متعجب مارال از پشت قفلش کرد! مغزش کار نمیکرد، پدر خوش اخلاق و مهربانش را چه شده بود و دلیل این کارهایش چه بود؟ اگر فکر میکرد معراج ماشین را برداشته، پس دلیل رفتارش با مارال و در اتاق زندانی کردن…
IMG 20211226 084326 097

رمان خلسه پارت ۱۵ 1 (1)

65 دیدگاه
  سه چهار روزی از شب تولد میگذشت و مارال غرق خلسه ی ناب عشق بود… دستبندی که معراج برایش خریده بود تبدیل به ارزشمندترین شی زندگی اش شده بود و روزی صد بار میبوسید و میبوئیدش. لحظه ای که معراج دستبند را به دستش بست از جلوی چشمانش نمیرفت…
IMG 20211226 084326 097

رمان خلسه پارت ۱۴ 5 (1)

42 دیدگاه
۴۵ پارت( با لبخند اجباری دیگری که به زور به لبانش چسبانده بود جواب پدرش را داد و به مرد و زن و پسر جوانی که با دقت نگاهش میکردند سلام کرد. مهندس محبی شاید ثروتمندترین شخص در آن مهمانی بود و اصلی ترین هدف پرویز خان از برپایی این…
IMG 20211226 084326 097

رمان خلسه پارت ۱۳ 3.7 (3)

24 دیدگاه
معراج با لبخندی که از لبش پاک نمیشد و مثل همه میخندید بین مبینا و مارال پشت میز قرار گرفت و با صدای “شمعارو فوت کن” کمی خم شد تا شمع ها را فوت کند. با آن پلیور طوسی و کاپشن سیاه و موهای خوش حالتی که آنقدر بلند شده…
IMG 20211226 084326 097

رمان خلسه پارت ۱۲ 5 (3)

27 دیدگاه
روزها و هفته ها میگذشتند و معراج باز هم با من سرد شده بود. خواب و خوراک نداشتم و دائم در فکر بودم که چرا رفتارش بدون دلیل تغییر کرد و روابطمان مثل سابق نیست. از بیتفاوتی و بی محلی هایش هم عذاب میکشیدم و هم حرص میخوردم و نتیجه…
IMG 20211226 084326 097

رمان خلسه پارت ۱۱ 5 (3)

37 دیدگاه
بعد از آنشبی که معراج با مارال در انباری صبح کرد، شرایط برایش سخت تر شد و فکر مارال از سرش بیرون نمیرفت… از اینکه داشت گرفتار دختری میشد که هم دختر پرویز خان بود و هم با او دشمنی بی دلیلی داشت، کلافه و عصبی بود. میدانست که فاصله…
IMG 20211226 084326 097

رمان خلسه پارت ۱۰ 4.5 (4)

34 دیدگاه
نکند سجاد در مورد مبینا و یا دختر دیگری حرف زده بود و معراج گفته بود ناموسم!.. ولی نه، نگاه هیز سجاد به او بود وقتی که چیزی زیر لب بلغور کرد و معراج دیوانه شد. _بیا دیگه چرا وا رفتی؟ با صدای معراج به خودش آمد، دستش را رها…
IMG 20211226 084326 097

رمان خلسه پارت ۹ 5 (3)

27 دیدگاه
  آنروز وقتی به خانه برگشتیم مادرم بیرون عمارت، کنار حوض بزرگ دست به کمر ایستاده بود… طوری که انگار منتظر من بود! مش حسن کار داشت و با ما نیامده بود و ما هم با تاکسی رفته و برگشته بودیم. معراج راننده ی ماهری بود ولی هنوز گواهینامه نداشت…
IMG 20211226 084326 097

رمان خلسه پارت ۸ 4 (4)

10 دیدگاه
روزی که با نمره ی ۱۱ در درس ریاضی به خانه آمدم، بدون ترس و خجالت نتیجه ی امتحانم را سر میز ناهار به بابا و مامان اعلام کردم و غذا گیر کرد در گلوی مامان و به سرفه افتاد… ولی من با بیخیالی و با دهان پر گفتم _خب…
IMG 20211226 084326 097

رمان خلسه پارت ۷ 5 (3)

20 دیدگاه
از این حس و حال جدید راضی نبودم، میخواستم مثل ده سالگی بیتفاوت و خونسرد باشم و معراج برایم تنها مثل یک دوست و همسایه مهم باشد، نه بیشتر! ولی دست خودم نبود و نمیدانستم افسار احساساتم این روزها در دست کیست که حال خودم را هم درک نمیکنم. عصر…
IMG 20211226 084326 097

رمان خلسه پارت ۶ 5 (4)

19 دیدگاه
بعد از آنروز به هر کسی که رسیدم با دقت چشمهایش را نگاه کردم، طوری که شیوا و مش حسن متوجه شدند و گفتند چرا اینطور نگاه میکنی!… ولی چشمهای هیچ کس به زیبایی چشمان معراج نبود… حتی چشمهای مادرم که فکر میکردم زیباترینند. کنار خانجان روی تشکش نشسته بودم…