رمان دلارای

رمان دلارای پارت 319 4.1 (35)

53 دیدگاه
  امشب فقط مادر بود!   نه مادر و پدر   انگار بار پدر بودن از روی دوشش برداشته شده بود   امشب کسی بود تا همراه او نگران هاوژین باشد   کسی که پا به پایش بیدار بماند   کسی که تب دخترک را چک کند   امشب انگار…
IMG 20230806 171724 041

رمان دلارای پارت 318 4.2 (39)

24 دیدگاه
        _ چندماهه بود که بردمش دکتر خیلی سرزنشم کرد ترسوندم گفت دوران جنینی و دوسال اول اگر بچه تغذیه‌ی خوبی نداشته باشه تا آخر عمر سیستم ایمنیش ضعیفه داروهایی که تو نسخه نوشته بود رو نمیتونستم بخرم   ارسلان کلافه پوف کشید   این داستان را…
IMG 20230806 171724 041

رمان دلارای پارت 317 4.6 (24)

32 دیدگاه
          کلافه نچی کرد و هاوژین را از روی تخت بلند کرد   هاوژین بی حال ناله زد   _ ماما   ارسلان با احتیاط بدون آنکه پوشک و لباسش را از تنش در بیاورد در قابلمه آب نشاندش و زیرلب غرید   _ مامانت خشک…
IMG 20230806 171724 041

رمان دلارای پارت 316 3.4 (23)

31 دیدگاه
      خواست دور شود که قدم اول پایش روی جغجغه‌ی هاوژین رفت   دلارای خواب آلود از صدای جغجغه چشم باز کرد و نالید   _ ببین داغ نشده باشه   ارسلان مطیعانه پشت دستش را روی پیشانی بچه چسباند   _ تب نداره   دلارای سری تکان…
IMG 20230806 171724 041

رمان دلارای پارت 315 4.2 (31)

39 دیدگاه
        نگاهی به فندک میان انگشتانش انداخت و ادامه داد   _ سیگار نکش بچه اینجاست پدر نمونه   آلپ‌ارسلان با حرص نخ سیگار را پایین آورد و پچ زد   _ چشم رئیس!   دلارای محلش نداد   خسته بود انگار روزهایی طولانی خواب راحت به…
رمان دلارای

رمان دلارای پارت 314 3.9 (32)

45 دیدگاه
  دیگر طاقت نیاورد آرام جلو رفت و سرد پرسید _ حالش چطوره؟ دلارای از جا پرید و هاوژین به دنبال صدایش چشم گرداند _ کی اومدی؟ او هم مثل خودش خشک پرسیده بود! _ الان ، کی باید میومدم؟ دلارای بی آنکه نگاهش کند به سردی جواب داد _…
IMG 20230806 171724 041

رمان دلارای پارت 313 4.3 (25)

27 دیدگاه
        دلارای قاشق دیگری فرنی در دهان دخترک ریخت و چین افتادن ابروهایش را که دید به سرعت برای جلوگیری از بیرون دادن غذا ، با صدایی کودکانه خواند   _ آهای کفگیر ملاقه آهای قابلمه داغه آهای آش رو چراغه   هاوژین فرنی را فرو داد…
IMG 20230806 171724 041

رمان دلارای پارت 312 4.6 (20)

21 دیدگاه
        هاوژین دوباره بی حال خندید و سرش را روی شانه‌ی دلارای گذاشت   علیرضا مصنوعی لبخند زد   _ چه عجب ما خنده‌ی این بچه رو هم دیدیم!   دلارای با کینه خیره‌اش شد و بی تعارف غرید   _ به آدمایی که ازشون خوشش نمیاد…
IMG 20230806 171724 041

رمان دلارای پارت 311 4.5 (16)

50 دیدگاه
          آلپ‌ارسلان راست ایستاد و اشاره زد   _ بپوش بجنب ، بچه مریضه   دلارای روتختی را تا بالای سینه‌اش کشید و روی پاهای لرزانش ایستاد   چشمانش سرخ و صورتش بی‌رنگ بود   انگشت دستی که مچش هنوز هم زخم بود را بالا گرفت…
IMG 20230806 171724 041

رمان دلارای پارت 310 3.5 (42)

121 دیدگاه
        صدای نفس های تند دخترک در فضا پیچیده بود   دست یخ زده اش را به دستِ ارسلان رساند و با انگشت های بی جان تلاش کرد دستش را از دور کمرش آزاد کند   _ و…ولم کن لعنتی   آلپ‌ارسلان پوزخند کمرنگی زد   _…
IMG 20230806 171724 041

رمان دلارای پارت 309 4.1 (26)

119 دیدگاه
        آلپ‌ارسلان خشمگین در اتاق چشم گرداند   کسی نبود   کوه لباس های زنانه روی تخت ها به چشم میخورد و انواع و اقسام لوازم آرایش نامرتب روی زمین پخش شده بود   خوب می‌دانست دخترها طبقه پایین ، سرکارهایشان هستند   در را محکم بهم…
IMG 20230806 171724 041

رمان دلارای پارت 308 4.5 (8)

98 دیدگاه
        چندین دقیقه مشغول دیدن پرنده ها بود اما خیلی زود همه چیز برایش تکراری می‌شد   ارسلان کلافه شده بود   نمی‌دانست همه‌ی بچه ها اینطور هستند یا هاوژین عجیب بدخلق بود   علیرضا که آخرشب با غرغر و به اجبار با قفس سه جوجه رنگی…
IMG 20230806 171724 041

رمان دلارای پارت 307 4.3 (12)

240 دیدگاه
  ****   با سر به بادیگارد ها اشاره زد کنار بروند و همانطور که با فرد پشت خط هماهنگ میکرد وارد کلاب شد   _ میخوام راس ساعت هفت اینجا باشن به محض اینکه مشتریا میرن و کلاب خالی میشه کارو شروع میکنید تا عصر که کلاب باز میشه…
IMG 20230806 171724 041

رمان دلارای پارت 306 4.1 (14)

246 دیدگاه
      _ شایدم همون یارو که اون روز تو زیرزمین اومده بود سراغت بیاد ، چطوره؟   دروغ که شاخ و دم نداشت! مرد را همان شب به سزای اعمالش رسانده بود طوری که دیگر احتمال نمی‌داد هرگز جرات کند از چندکیلومتری دلارای گذر کند!     دلارای…
IMG 20230806 171724 041

رمان دلارای پارت 305 5 (3)

182 دیدگاه
      _ بذارش روی تخت   با شنیدن صدای آلپ‌ارسلان هاوژین را بیشتر به خود فشرد   ارسلان با اخم جلو آمد   _ بذارش روی تخت ، خودتم برو بیرون   گرفته زمزمه کرد   _ نمیتونی بیرونم کنی ، برم بچه‌امم می‌برم   آلپ‌ارسلان بالای سرش…