** حدود دو سال پیش به کلاب سر زده بود آن زمان نمیدانست دلارای باردار است و بعد از برگشت فهمید سال های قبل هم آنجا کار کرده بود نیمه شب ها در این کلاب بزرگ صداهای مختلفی به گوش میرسید موزیک و آهنگ…
روی زمین سردخانهی کوچک نشسته بود زانوهایش را در آغوش کشیده و سرش را رویشان گذاشته بود گونه اش از سیلی محکم جمیله میسوخت سرما هر لحظه عذاب آورتر میشد صدای یخچال های بزرگ و سردکننده های داخل دیوار آزار دهنده…
جمیله بالاخره نفسش را بیرون داد و کمی آرام گرفت با چاپلوسی تایید کرد _ کاری میکنیم هاتف خان انگشت به دهن بمونه آقا دخترا رو آماده میکنم و… آلپارسلان جمله اش را قطع کرد _ همشون نه! حتی یک حرکت اشتباه نمیخوام حمیله…
دو ساعت گذشته بود بچه هر چند دقیقه یاد مادرش میکرد و جیغ میکشید اما بعد از گذشت مدتی خسته میشد و با بدخلقی خیره او میماند مشغول بستن ساعتش بود که صدای زنگ موبایلش بلند شد هاوژین دوباره زیر گریه زد…
آلپارسلان قدم اول را سمت بچه برداشت دلارای آب دهنش را فرو داد شک نداشت او بی توجه به دخترشان راه خودش را ادامه میدهد اما اینطور نشد بالای سر هاوژین ایستاد و همانطور که موبایل را با یک دست گرفته بود با…
تمام بدنش منقبض شده بود حتی نمیتوانست حرکت کند علیرضا خندید _ مثل زالو چسبیده به اینجا اون تو رو بیرون نکنه تو بیرونش نمیکنی بالاخره به خودش آمد خودش را پشت دیوار کشید و دستش را روی دهانش گذاشت تا…
موهایش کمی از گوش هایش پایین تر میرسید روزهایی که حوصله داشت و از خستگی بیهوش نمیشد با کش های کوچک خرگوشی میبست آن زمان حتی دخترهای افاده ای که از بچه نفرت داشتند هم با دیدنش لبخند میزدند و لپش را میکشیدند…
دلارای با شدت دست جمیله را کنار زد شاید حق با او بود در همین دو هفته هار شده بود! درست مثل خودشان اصلا اگر وحشی گری یاد نمیگرفت خودش هم در این جهنم زنده نمیماند چه برسد به دخترکش با خشم…
اخم کرد حوریا چندین بار به حضور هاوژین اعتراض کرده بود هاوژین خواب آلود چشم هایش را میمالید _ چیکار کنم؟ بچه رو بیهوش کنم که صداش در نیاد؟ _ هر غلطی میخوای بکن که خفه بشه _ درست حرف بزن حوریا…
(پانزده روز بعد…) از این کار نفرت داشت از رقصیدن مقابل چشمان هیز که روی بدنش میگشتند تنها یخ زده روی سکو در خود جمع شده بود و دخترها دو طرفش میرقصیدند آهنگ اوج گرفت دخترها چرخیدند و هم زمان آیه با…
دلارای آرام زمزمه کرد _ من دزد نیستم الهه آدرس خونمو داره اگر چیزی کم شده بود…. _ بشین عزیزم الهه براش آب بیار بعد تنهامون بذار سرگردان منتظر ماند و بعد از چنددقیقه لیوان آب را از الهه گرفت زن اشاره زد…
دلارای آه کشید و نقاب خنده را کنار گذاشت هاوژین گریان را زیر سینه اش خواباند و آرام زمزمه کرد _ جان مامان … گرسنه ای؟ چند روز دیگه مامانی برات هرچی بخوای میخره هاوژین با شدت سینهاش را مک میزد میدانست گرسنه…
_ فقط؟ لبش را زیر دندان کشید و زمزمه کرد _ فقط! مرد اخم کرد _ به عنوان مادرش نفهمیدی سیر نمیشه؟ انگار در مدرسه مقابل ناظم ایستاده بود! _ دو ماهه بود بهش شیرخشک دادم بالا آورد ، سینهاش…
سمت استخر رفت و زن را زیر نظر گرفت با دور شدنش ناچار هاوژین را کمی دورتر در سایه گذاشت دخترک ابروهای طلایی رنگش را در هم کشیده بود و با لب های غنچه شده شاکی نگاهش میکرد خندید و با انگشت آرام روی…
یکی از دخترها صدایش را بالا برد _ اسمت چیه دخترجون؟ نگاهی سمتشان انداخت هر دو پیراهن و دامن کوتاه به تن داشتند مثل خدمتکار های آمریکایی! زنی که برای کمک به خانه ی حاج بابایش می آمد همیشه روسری اش را…