_ سمیه جان خوبی عزیزم ؟ سمیه لیوان آب را از دست ریحانه گرفته یک نفس سر کشید تشکر آرامی کرده اشک های غلتیده روی صورتش را با دست پس زد آرام از جا بلند شده به سمت دستشویی رفت در را بسته مشتش را از آب سرد پر کرد…
خوابیده ؟ لبخندی زده به تایید سر تکان داد که مادرش ناراحت گفت : هیچیم نخورد که در این دو چشم عشق مادرانه عظیمی هویدا بود و هانا به خوبی قابلیت دیدن این هاله از محبت را داشت همانطور که به خوبی متوجه نگاه چشمان مختلط به عشق و علاقه…
کودکی اش که با همبازی بودن سمیه سپری شد و نوجوانی اش که به یکباره او را مجنون سمیه کرد و جوانی اش که از عشق سمیه رنگین شد یاد یکی از روز های کودکی شان افتاده لبخندی آشکار لب هایش را شکار کرد دو دستش را زیر سر نهاده…
در حال نوشیدن چای به چهره ی چروکیده و پیر مادرش نگریست و در پس نگاه مهربان او قیافه ی هانا را مشاهده کرد ، با تمام بد خلقی های ذاتی اش دلتنگ این دو موجود دوست داشتنی بود و دوست داشتنی تر از این دو ، دخترکی چشم عسلی…
زنگ در را فشرد دقیقه ای بعد هانا بی اهمیت درب را باز کرده ، متعجب به آرمین نگریست ، خان داداشش از تهران آمده بود اینجا ؟ با تعجب و در حالی که در شوک فرو رفته بود صدای آرمین را شنید : برو کنار ! سلامی با محبت…
جلوی در آرایشگاه ایستاده زنگ را محکم فشرد نزدیک ده ثانیه دستش روی زنگ بود که کمی بعد آتوسا با روسری شالی سبز رنگ و مانتویی جلو باز صورتی جلوی درب آرایشگاه و رو به روی پیام عصبی ظاهر شد خشمگین به پیام نگریسته با اخم تشر زد : چته…
در ماشین بود و به سوی خانه حرکت می کرد و از طرفی دل ضعفه ی شدیدی داشت و گرسنه اش بود که صدای زنگ موبایل آیفونش را شنید با عجله موبایلش را از کیف چرم مشکی اش در آورده به نام روی صفحه نگریست ! نام مامان سیمین روی…
بعد از چند بوق ممتد صدای بم آرمین را که با خستگی آغشته شده بود را شنید : الو …. _ سلام بر خان داداش گلم هانا بود دیگر دختر نمکدان ! خسته و در موضعی که حوصله ی مزه بازی های هانا را نداشت گفت : بگو ! اخمی…
گوشی را از روی گوشش برداشته به مادرش کبری نگریست صدای کبری را از آشپزخانه شنید : زنگ زدی بهش ؟ کبری در حالی که زیر گاز را کم می کرد نگاهی به هانا انداخت لبخندی روی لب های هانا آمده روی زمین نشسته کنترل تلویزیون را به دست گرفت…
،در آشپزخانه ی عمارت در حالی که برای نهار برنج را آب می کشید صدای فریاد مانند ریحانه را شنید : سمیه جان ؟ بلند گفت : جانم ؟ ریحانه از پله های اتاق بیرون آمده موبایل کوچک نوکیای سمیه را که زنگ میخورد به دستش داده گفت : گوشیت…
شب خسته به خانه آمده مادرش را دید خوشبختانه ظاهرش دیگر زرد رنگ نبود و بهتر شده بود نگران شام مادرش بود که سودابه از داغ کردن غذای درون یخچال سخن گفت تبسمی روی لبش نقش بسته روی مادرش را بوسه کاشت رختخواب مادرش را در اتاق نزدیک به خود…
همینکه داخل اتاق شده از تعجب چشمانش گشاد شد پیام بی شرمانه تنها با شورتی آن هم قرمز رنگ روی تخت دراز کشیده بود ، نگاهش را از اندام هیکلی او گرفته آب دهان قورت داد بعد از چند ثانیه مکث لب زد : ب … ببخشید آقا نگاه پیام…
به عمارت که رسید در جواب تعجب و سوال های مکرر اطراف و ندیمه ها از مریضی مادرش سخن گفت و بار دیگر مورد ترحم قرار گرفت در حالی که ظرف های انبوه و انباشته شده ی شب آنها را می شست و ساعت نه صبح را نشان می داد…
شب که به خانه آمد ، خسته بود و زیر کمرش درد شدیدی می پیچید قرص ضد بارداری را بالا انداخته بطری آب را یک نفس سر کشید ، چشمانش اشکی بودند ، نتوانست جلوی خود را بگیرد و اشک هایش ریختند شاید اگر پدر داشت او الان دختر بود…
شب بود ، روی تخت نشسته بود که ناگاه موبایلش زنگ خورد با عجله گوشی را از کیف بیرون آورده ، با دیدن نام مادرش بی اراده بغض در گلویش نشست از جا برخاست ، با دستایی لرزان دکمه ی سبز رنگ را فشرد سعی می کرد صدایش نلرزد :…