رمان رز مشکی چشمانت Archives - صفحه 2 از 2 - رمان دونی

دسته‌بندی: رمان رز مشکی چشمانت

رز مشکی چشمانت

رز مـشــــــکـــیـ چـشـمانتــ پارت 10

نفهمیدم کی خودمو بهش رسوندم و انداختمش رو تخت قبل از اینکه بتونه حرکتی بکنه پامو لای پاش قفل کردم و با دستام دستاشو نگه داشتم . ترس رو‌ میشد از مردمک لرزون چشم هاش خوند الان دیگه وقتش بود . بس بود هرچی دوری کرده بودم ازش لب هامو گذاشتم رو لباش خشن و تند میبوسیدم حتی خودم هم

ادامه مطلب ...
رز مشکی چشمانت

رز مـشــــــکـــیـ چـشـمانتــ پارت 9

      اینو گفت و چشماشو بست . حالم داشت از خودم بهم میخورد ، سوییچ رو برداشتم و دویدم سمت ماشین ‌ پامو تا ته رو گاز فشار دادم و بعد از ده دقیقه خودمو جلو بیمارستان دیدم .‌ تیدای بی جون رو به بغل کشیده و فریاد میزدم . با برانکارد بردنش و من ، همونجا کنار

ادامه مطلب ...
رز مشکی چشمانت

رز مـشــــــکـــیـ چـشـمانتــ پارت 8

    از زبان تیدا   حس کسی رو داشتم که به روحش تجاوز شده . اون حق نداشت اینجوری اذیتم کنه صدای آیفون اومد و رفتم لباس بپوشم .‌ یه تاپ چسبون مشکی ، یه کت خوشرنگ شیری ، شلوار دمپا گشاد مشکی و شال سفید پوشیدم و یه خط چشم باریک کشیدم لبای خودم انقدر خوشرنگ بود که

ادامه مطلب ...
رز مشکی چشمانت

رز مـشــــــکـــیـ چـشـمانتــ پارت 6

  حدودا ساعت نزدیک به سه صبح بود که رسیدیم خونه و من که نای راه رفتن نداشتم با حال زاری پرسیدم :   کدوم اتاق منه ؟   – طبقه بالا رو به روی اتاق من .‌     واییییییییییی خدایا بسه دیگه .     بهراد بی اهمیت بهم رفت بالا و منم به هر بدبختی بود خودمو

ادامه مطلب ...
رز مشکی چشمانت

رز مـشــــــکـــیـ چـشـمانتــ پارت 5

  دیروز با تموم نحس بودنش تموم شد و حالا من ، جلوی آیینه آرایشگاه عروسی بودم که نه داماد عاشقی چشم به راهم بود ، نه پدری دل نگرون که نگران آیندم باشه و نه مادری دل آشوب که یه چشمش اشک و یه چشمش خون باشه . و این دختر زیبای جلوی آیینه بی پناه ترین بی پناه

ادامه مطلب ...
رز مشکی چشمانت

رز مـشــــــکـــیـ چـشـمانتــ پارت 4

  ماشینو زد کنار و‌ سرشو گذاشت رو فرمون ، از نفس های تندی که میکشید مشخص بود خیلی عصبانیه حس کردم مایع گرمی از بینیم خارج شد . با چکیدن قطره های خون ، روی مانتوم خیلی سریع از ماشین پیاده شدم و دستمال گرفتم جلو دماغم   – خوبی تیدا ؟   بی توجه بهش دویدم سمت تاکسی

ادامه مطلب ...
رز مشکی چشمانت

رز مـشــــــکـــیـ چـشـمانتــ پارت 3

    با هم از اتاق رفتیم بیرون و در برابر چشمام های منتظر پدر هامون گفتیم که به تفاهم رسیدیم . قلبم بیقراری میکرد در برابر آینده ای نامعلوم . از طرفی نمیتونستم اینجا بپوسم و اون مردتیکه رو تحمل کنم و از طرفی هم این ازدواج بی سر و ته در واقع بین بد و بدتر ، بد

ادامه مطلب ...
رز مشکی چشمانت

رز مـشــــــکـــیـ چـشـمانتــ پارت 2

    درسته از بابام متنفر بودم ولی درکل از همهههههههههههههههههه مردا بدم میومد ، از ازدواج میترسیدم .. از اینکه به سرنوشت مادرم دچار شم میترسیدم … التماس کردن پیش بابا قطع به یقین جواب نمیداد چون میخواست زجرم بده و من با ناله هام اونو به خواستش میرسوندم … فقط یه راه میمونه من باید اون پسر جقله

ادامه مطلب ...
رز مشکی چشمانت

رز مـشــــــکـــیـ چـشـمانتــ پارت 1

        تیداااااااااااااا دختره ی خیره سر مگه با تو نیستم ؟ چرا جواب نمیدی ؟ چرا نهار آماده نیست ؟؟؟؟؟   زیر لب زمزمه کردم :   الهی کارد بخوره تو شکمت .   با داد بعدی بابا سریع و با قدم های محکم از اتاق رفتم بیرون پوزخندی، کاملا غیر ارادی رو لبام جا خوش کرد

ادامه مطلب ...