IMG 20220106 115454 997

رمان زادهٔ نور پارت 121 3.7 (3)

7 دیدگاه
  در هول و ولا گذرانده بود …….. و چقدر دلش می خواست جواب آزمایش مثبت باشد . سمت منشی رفت و بی اختیار ابروانش درهم رفت …….. او هم کم مضطرب نبود …….. اضطرابی که شاید این شکلی اش را آنچنان درون زندگی اش تجربه نکرده بود . –…
IMG 20220106 115454 997

رمان زادهٔ نور پارت 120 4.3 (3)

19 دیدگاه
  – باشه پس ، ممنون ……. فقط امیرعلی دیگه با ماشین داخل کوچمون نیا ، کوچمون تنگ و باریکه سختته بخوای بری داخل و بیای بیرون ………. من سر همین خیابون پیاده میشم . امیرعلی سری به نشانه تایید تکان داد و ماشین را سر خیابانشان پارک کرد و…
IMG 20220106 115454 997

رمان زادهٔ نور پارت 119 5 (3)

5 دیدگاه
  – خوشم اومد ؟ عالی شده امیرعلی …….. خیلی بیشتر از اون چیزی که من توقعش و داشتم ……… اصلا ، اصلا قرار بود فقط تخت جدید بیاریم ، اما این پرده ، این فرش ، این کاغذ دیواری ها ، این لوستر ……… امیرعلی سمت تخت قدم برداشت…
IMG 20220106 115454 997

رمان زادهٔ نور پارت 118 5 (4)

7 دیدگاه
  – تروخدا بهم نگید خانم ……….. حس زن هفتاد ساله بهم دست میده …….. می تونید مثل سروناز جون خورشید صدام بزنید . سروناز لبخندی به متاعت طبع خورشید زد و نگاهش را به سودابه داد : – بهت که گفتم این خانم با اون یکی خانم زمین تا…
IMG 20220106 115454 997

رمان زادهٔ نور پارت 117 4 (4)

5 دیدگاه
  – بیا …….. این مال تو هستش . خورشید نگاهی به کارت انداخت و از دست او گرفت …….. اسمش را رویش نوشته بودند . – مال منه ؟ – آره ، دیروز رفتم بانک و یه حساب جاری برات باز کردم ………. هفت تومن داخلش ریختم که اگر…
IMG 20220106 115454 997

رمان زادهٔ نور پارت 116 5 (2)

9 دیدگاه
  – چیزی شده آقا ؟ – بفرمایید بشینید تا عرض کنم . آقا رسول که نشست ، امیرعلی حرفش را ادامه داد : – در جریان هستید که تا یکی دو ساعت دیگه صیغه محرمیت بین من و دخترتون تموم میشه . آقا رسول نگاهی به خورشید که زیادی…
IMG 20220106 115454 997

رمان زادهٔ نور پارت 115 5 (3)

10 دیدگاه
  با بلند شدن صدای در خانه ، خورشید همچون فشنگی از روی صندلی بلند شد و از آشپزخانه خارج شد …….. می دانست امیرعلی هر جا که رفته بود ، باز به خانه بازگشته . وارد پذیرایی شد و امیرعلی را همانطور که تصور می کرد ، در حال…
IMG 20220106 115454 997

رمان زادهٔ نور پارت 114 5 (3)

11 دیدگاه
  – لازم نیست بری پایین …….. تو همین اطاقم شونه پیدا میشه . فقط بگرد ببین تو کدوم کشو هست ………. صورتتم لازم نیست فعلا دست بزنی . خورشید خندید و از روی تشک بلند شد و کشو و کمدهای داخل اطاق را یکی یکی گشت و بالاخره شانه…
IMG 20220106 115454 997

رمان زادهٔ نور پارت 113 4 (2)

14 دیدگاه
  – خسته نباشید …….. فقط قبل رفتنتون می خواستم بدونم شما شخصی رو می شناسید که هم زبر و زرنگ باشه و هم تمیز و هم مطمئن که به قول معروف کج دست نباشه ، تو کار خونه کمک کنه؟ – کار خونه ؟ …… برای اینجا ؟ امیرعلی…
IMG 20220106 115454 997

رمان زادهٔ نور پارت 112 4.5 (2)

13 دیدگاه
  خورشید با صورت داغ شده از شرم و خجالت در چشمان سروناز نگاه کرد : – نه ، می دونم . – پس به نظرم برای قدم اول خرید این لباس بهتره ………. به پوست سفیدتم می یاد ، لاغرم هستی ، خوب تو تنت می شینه ……. مطمئنم…
IMG 20220106 115454 997

رمان زادهٔ نور پارت 111 5 (4)

23 دیدگاه
  – چی ؟ ……… خانومت ؟ و به سمت خورشید که از صدای بلند او متعجب نگاهش را به سمت او کشیده بود ، نگاه کرد ……….. به دختری که بازهم از پشت ماسک زیادی کم سن و سال به نظر می رسید و تنها چشمان سبز زمردی زیبایش…
IMG 20220106 115454 997

رمان زادهٔ نور پارت 110 5 (2)

11 دیدگاه
  خورشید متعجب با ابروان بالا رفته و چشمان کمی گشاد شده به امیرعلی که صندل هایش را در می آورد تا به روی دشک برود و متکا و پتو را مرتب کند نگاه انداخت ……… در مخیله اش نمی گنجید که امیرعلی با این همه اِهن و تلپ و…
IMG 20220106 115454 997

رمان زادهٔ نور پارت 109 4 (2)

10 دیدگاه
  خورشید با صدایی خش برداشته که ناشی از بغض در گلویش بود ، در چشمان امیرعلی نگاه کرد و یک قدم فاصله میانشان را طی کرد و خودش را به سینه او چسباند و قطره دیگری اشک روی گونه خیسش سر خورد و پایین رفت . – من هر…
IMG 20220106 115454 997

رمان زادهٔ نور پارت 108 4 (2)

16 دیدگاه
  خورشید هم تشکر زیر لبی کرد که نگاهش به سروناز که چند قدم آنطرف ایستاده بود و نگاهش می کرد افتاد ……… لبخندی پت و پهن و ذوق زده بر روی لبانش نشست و با دو سه قدم بلند خودش را به او رساند و دستانش را دور کمر…
IMG 20220106 115454 997

رمان زادهٔ نور پارت 107 4 (4)

9 دیدگاه
  – چند روز پیش از کلانتری بهم زنگ زدن که برای شناسایی جسدی به پزشک قانونی برم ……… می گفتن ممکنه اون دختره تو باشی ……… اون روز مردم و زنده شدم خورشید ، مرگ و با چشام دیدم ، جون دادن و با ذره ذره وجودم حس کردم…