رمان زاده نور Archives - صفحه 5 از 10 - رمان دونی

دسته‌بندی: رمان زاده نور

رمان زادهٔ نور پارت 76

موبایلش را از جیبش درآورد و در حالی که نگاه عصبی و به اخم نشسته اش میان صفحه موبایل و خیابان مقابلش رفت و آمد می کرد ، شماره مورد نظرش را گرفت ………. سر تا پایش را زهری متعفن فرا گرفته بود و می سوزاندش . – الو . – سلام آقا سامان ……… از این طرفا . راه

ادامه مطلب ...

رمان زادهٔ نور پارت 75

امیرعلی خورشید را همانطور خمیده خمیده از سرویس بهداشتی خارج کرد و به سمت تختش برد و او را لبه تختش نشاند و خودش به سمت کمد دیواری که تمام لباس های خورشید در آن چیده شده بود رفت و یک تیشرت آستین کوتاه سرمه ای ساده بیرون کشید و به سمت خورشید برگشت و مقابلش روی زمین زانو زد

ادامه مطلب ...

رمان زادهٔ نور پارت 74

– ویارم ؟ …….. بد نیست . نمی دانست چه جوابی باید بدهد ……. فقط در دلش خدا خدا می کرد که خانم کیان سوال تخصصی ای نپرسد که از پس جواب دادنش بر نیاید ……… برای اینکه خانم کیان سوال دیگری از او نپرسد ، ظرف غذایش را به سرعت سمت خودش کشید و قاشقی برنج در دهانش چپاند

ادامه مطلب ...

رمان زادهٔ نور پارت 73

خورشید متعجب ابرو بالا داد : – دروغ ؟ …….. بخاطر من ؟ امیرعلی سری برای او تکان داد و با لبخندی یکطرفه و منظور دار نگاه کوتاهی سمت او انداخت : – آره ……… البته از اون دروغ ها که آدم دلش می خواد به واقعیت تبدیلش کنه . خورشید ابرویی بهم نزدیک کرد ……. متوجه منظور امیرعلی نشده

ادامه مطلب ...

رمان زادهٔ نور پارت 72

– مامان …….. من خورشید و دوست دارم ………. خورشید از وقتی پا تو این خونه گذاشت ، به عنوان زن من اومد …… نه خدمتکار ……… اما من بخاطر یه سری شرایط بهش گفتم فعلا در مورد این صیغه محرمیتی که بین من و اون خونده شده ، به هیچ وجه به هیچ کسی چیزی نگه و جوری وانمود

ادامه مطلب ...

رمان زادهٔ نور پارت 71

سر دردهای عصبی اش کم کم داشت سراغش می آمد ………. دستی به پیشانی داغ کرده اش کشید و نگاه سرخ شده اش را سمت ساعت شماته دارِ گوشه پذیرایی کشید ………. دقیقا چهار ساعت ، در به در ، به دنبال خورشیدِ ناپدید شده ، گشته بود . با بلند شدن صدای تلفن ، نفهمید چگونه از جایش پرید

ادامه مطلب ...

رمان زادهٔ نور پارت 70

قلبش ناهماهنگ و نامیزون می زد ………. یک دست به کمر گرفت و دست دیگرش را چنگ میان موهایش کرد و کلافه و سردرگم دور خودش چرخی زد که نگاهش تصادفی به در باز کمد دیواری خالی اش افتاد ……….. شوکه شده و ناباور قدمی جلو برد و در را کاملا باز کرد ……… دستانش می لرزید و چیزی را

ادامه مطلب ...

رمان زادهٔ نور پارت 69

خانم کیان به خورشیدی که پلک هایش را بسته بود و سرش را به شیشه ماشین تکیه زده بود نگاه کوتاهی انداخت ……… می دانست خورشید بیدار است و خوب هم می شنود ، پس حرفش را ادامه داد : ـ خواهرم چند وقته دنبال خدمتکار می گرده ، یکی از خدمتکاراش از تک و تا افتاده ……… دنبال جایگزین

ادامه مطلب ...

رمان زادهٔ نور پارت 68

آنقدر هول کرده و دستپاچه سمت در ورودی دویده بود که اصلا نفهمید چگونه در را باز کرد و مضطرب میان چارچوب در ایستاد . ـ سلام خانم ……… خیلی خوش اومدید . خانم کیان نگاه کوتاهی سمت اویی که چیزی کم از پری های افسانه اساطیری نداشت ، انداخت و عصا زنان از کنارش گذشت و داخل رفت …………..

ادامه مطلب ...

رمان زادهٔ نور پارت 67

ـ می گم خورشید ………… خورشید به سرعت سرش را رو به عقب ، جایی که سروناز قرار داشت چرخاند …….. انگشت کنار بینی اش گرفت و با صدای پایینی گفت : ـ هیسسسس ……… آقا خوابیده . سروناز که هیچ دیدی به آن طرف مبل نداشت با شک چند قدم جلوتر رفت و بالای سر خورشید ایستاد و متعجب

ادامه مطلب ...

رمان زادهٔ نور پارت 66

دست زیر چانه اش گذاشت تا بهتر بتواند تماشایش کند . ـ قشنگ بودی ، قشنگ تر شدی . دیگر نمی دانست با این غریزه مردانه سرکش چگونه دست و پنجه نرم کند …….. کشیدن افسار این غریزه ای که همچون یاغی ها سر بیرون می کشید دیگر کار او نبود . این پایی که قدم عقب رفته را مجدداً

ادامه مطلب ...

رمان زادهٔ نور پارت 65

خورشید خجالت زده از پوشش نامناسب و وضع ظاهری اش بالاجبار در حالی که بازوانش را میان دستانش می فشرد لای در را باز کرد و بیرون رفت و توانست امیرعلی را مانتو به دست درون راهرو کوتاه سرویس بهداشتی ببیند . امیرعلی نگاهی به گونه های رنگ گرفته و صورت برافروخته او انداخت و چند قدم جلو رفت و

ادامه مطلب ...

رمان زادهٔ نور پارت 64

امیرعلی با نیش گاز کوچکی جت اسکی را به راه انداخت و اندک اندک از ساحل فاصله گرفت ………. خورشید محکم به او چسبید و گونه اش را به کمر امیرعلی تکیه داد ، و امیرعلی را انگار در دریایی از مذاب غوطه ور کرد که به آنی تمام کمرش را حرارت احاطه نمود و داغش کرد ……… حالا خورشید

ادامه مطلب ...

رمان زادهٔ نور پارت 63

خورشید با یاد اتفاقات دیشب در جا قیافه اش در هم کشیده شد . ـ اگر منظورتون از ناهار اون جک و جونوراست که دستتون درد نکنه ، من سیرم …….. گشنم نیست . امیرعلی انگار امروز از دنده دیگری بلند شده بود که آنقدر اذیت کردن خورشید به دهانش مزه می کرد …….. در حالی که پشت چشمی برای

ادامه مطلب ...

رمان زادهٔ نور پارت 62

ـ نه بهم سیدی آموزشی داده مواظبم . میان مغازه ها می چرخیدند و ویترین ها را نگاه می کردند که چشم خورشید کت و شلوار مردانه اسپرت خاکستری رنگی که تن مانکنی بود را گرفت . دست امیرعلی را فشرد و نگاه او را سمت خودش کشید . – چیه ؟ – قشنگه . امیرعلی ایستاد و نگاهش را

ادامه مطلب ...