رمان زادهٔ نور پارت 76
موبایلش را از جیبش درآورد و در حالی که نگاه عصبی و به اخم نشسته اش میان صفحه موبایل و خیابان مقابلش رفت و آمد می کرد ، شماره مورد نظرش را گرفت ………. سر تا پایش را زهری متعفن فرا گرفته بود و می سوزاندش . – الو . – سلام آقا سامان ……… از این طرفا . راه