رمان زادهٔ نور پارت 16
امیرعلی سرش را سمت بخار برخواسته از فنجان برد و بو کشید …….. نه بوی دیشبی را نمی داد …….. سرش را بیشتر پایین برد و بار دیگر صدا دار بو کشید . – این که بو نمی ده . سروناز متعجب سرش را سمت امیرعلی چرخاند و اخمی از نفهمیدن منظور امیرعلی کرد . – بو نمی ده ؟………