رمان طلوع

رمان طلوع پارت ۱۷۶ 4.3 (4)

8 دیدگاه
  نور خورشید ازلابه لای پرده داخل میاد و چشمامو میزنه….   دیشب تا دمدمه های صبح بیدار موندم و فکر کردم…..من تصمیمو گرفتم….بودن بارمان رو نمیخوام….نمیخوام به عاقبت نبودنش فکر کنم…فقط می‌دونم این زندگی رو دیگه نمیتونم ادامه بدم…   با شنیدن صدای مرد دیگه ای جز بارمان کنجکاو…
رمان طلوع

رمان طلوع پارت ۱۷۵ 3.5 (14)

27 دیدگاه
    شاید یه روزی بیاد که به غلط کردن بیفتم…یه روزی که در به در خیابون و پارک ها بودم به خودم لعنت بفرستم که کاش حرفای امروز رو نمی زدم….یه روزی که تنها و بی کس بودم به خودم بگم کاش زندگیم رو خراب نمی کردم….   ولی…
رمان طلوع

رمان طلوع پارت ۱۷۴ 3.5 (4)

20 دیدگاه
      سکوتش باعث میشه سرمو بالا بیارم و بهش نگاه کنم….اخمهای درهمش مشخص میکنه چقد از شنیدن حرفام عصبی شده….   ‌تند جلو میاد و رو زانوهاش روبه روم میشینه….   دستش رو محکم میکوبه رو سنگ قبر و رو بهم میتوپه: چرت و پرت چرا بهم میدوزی….دیوونه…
رمان طلوع

رمان طلوع پارت ۱۷۳ 3.9 (7)

24 دیدگاه
    سر و صدای بیرون باعث میشه پلک هامو از هم باز کنم….اولین چیزی که می بینم سینی غذای روی میز که روژین برام آورده بود…قرار بود بخورم ولی خوابم برد….بیچاره چقد هم اصرار کرده بود حتما بخورم…     به کمک دستام میشینم رو تخت…..صدای حرف زدن مرضیه…
رمان طلوع

رمان طلوع پارت ۱۷۲ 3.5 (4)

8 دیدگاه
    _ اینجایی یه ساعته دارم صدات میزنم!؟….     با شنیدن صداش سرم میچرخه و نگاهش میکنم….   با دیدن صورتم، ناراحتی چهره ش رو میپوشونه و جلوتر میاد و کنارم رو زانوهاش میشینه….   _ چته تو آخه طلوع…زدی خودتو داغون کردی که….تو این هوا اومدی تو…
رمان طلوع

رمان طلوع پارت ۱۷۱ 4.5 (4)

7 دیدگاه
    فقط نگاهش میکنم….بدون حرفی….همه ی وجودم ازش خسته شده….   خیرگی نگاهم رو که میبینه پوف کلافه ای میکشه و فاصله ی بینمون رو پر میکنه‌….   _ سوار شو….بریم خونه با هم حرف میزنیم…   ___________   _ حرصمو در نیار طلوع‌…یه ذره به فکر خودت باش…
رمان طلوع

رمان طلوع پارت ۱۷۰ 3.3 (4)

7 دیدگاه
      *   _ آخه این چه حرفیه پدر من؟…بعد از این همه مدت پا شدین اومدین شرکتم برا زدن این حرفا؟….چه دلم خوش بود حاج رستایی بزرگ بالاخره تشریف اوردن اینجا……     _ دست بردار حمید….برا شنیدن این حرفا نیومدم….   _ پس چی آقاجون؟…چی میخواین…
رمان طلوع

رمان طلوع پارت ۱۶۹ 3 (3)

9 دیدگاه
      سمت تشک پتو میرم و برشون میدارم…..   _ چته؟….برا چی اینجوری راه میری؟…عملی چیزی کردی؟…‌‌‌‌‌     چه بدبختم که تو این حال و وضعیت مجبورم جا بندازم…..حال جسم و روحم افتضاحه و به معنی واقعی کلمه داغونم……   بالشت رو پرت میکنم گوشه ی تشک…
رمان طلوع

رمان طلوع پارت ۱۶۸ 3 (2)

19 دیدگاه
      سر و صدای بیرون از اتاق کمتر میشه و من از شدت سردرد پلک هام رو محکم فشار میدم….چهره ی حاج رستایی با اون اخم های درهم و صورتی که سعی در خنثی شدنش داشت جلوی چشمام نقش میبنده…..مثل همیشه میخواست اهمیت نده به حرفام ولی انگاری…
رمان طلوع

رمان طلوع پارت ۱۶۷ 4 (2)

19 دیدگاه
      _ شیشه رو بده بالا،طلوع سردشه….   _ باشه چشم….   دستش آروم رو پام میشینه و بالا پایین میشه…   _ خوابی؟…   چشم باز نمیکنم….کاشکی خواب بودم…کاش می مردم و همچین روزی رو نمی دیدم…کی فکر میکردم اینهمه بلا قراره سرم بیاد….     رو…
رمان طلوع

رمان طلوع پارت ۱۶۶ 4.3 (4)

9 دیدگاه
      _ مامان…مامان……   چشم میچرخونم ولی بازم بی فایدست و فقط صداش رو میشنوم….   _ کجایی دخترم؟….بیا پیش مامان دورت بگردم….   جلوتر میرم ولی زمین زیر پاهام مثل تردمیل عمل میکنه و هر چی میرم انگار نمی‌رسم….   خوب که دقت میکنم میبینم لباس قرمزی…
رمان طلوع

رمان طلوع پارت ۱۶۵ 4.3 (3)

16 دیدگاه
    _ چی میگی داریوش…چرت و پرت چرا سر هم میکنی….   _ کری مگه!….میگم خودم شنیدم…با جفت گوشام…هر دوشون داشتن حرف میزدن..به خیالشون من رفته بودم…طلوع اصلا دختر اصلان نیست‌….خودش با زبون خودش گفت…خودشون بودن فقط…دیگه به خودشون که دروغ نمیگن….     با دندونای کلید شده میگه:…
رمان طلوع

رمان طلوع پارت ۱۶۴ 4.3 (3)

11 دیدگاه
    بی توجه به حرف زدن و سوال های پشت سر هم روژان و روژین از پله ها بالا میره.‌…   در اتاق پدر مادرش بازه و صدای حرف زدن پدرش رو به راحتی میشنوه….همون سمت میره و با هل دادن در وارد اتاق میشه….   نگاه پدرش با…
رمان طلوع

رمان طلوع پارت ۱۶۳ 3.3 (4)

11 دیدگاه
    _ بهش بگو تمومش کنه… دیگه زیادی داره کشش میده….   _ همین امشب… _ آره…بگو جوری باشه که هیچ ردی ازش نمونه… _ باشه..فقط یه چیزی؟… ___________ سکوت میکنه و منتظر ادامه ی حرفاش میمونه… _ درد زایمان گرفته دختره…بچه ش داره به دنیا میاد….از دیروز تو…
رمان طلوع

رمان طلوع پارت ۱۶۲ 4.2 (5)

17 دیدگاه
      _چقده بهش گفتیم دست از این تصمیم احماقنت بردار….جفت پاشو کرد تو یه کفش که الا و بلا فقط طلوع….حالا اینم از طلوع‌…خودت ریختی خودتم جمعش کن و بزنش به صورتت….   _ مامان تو رو خدا اینا رو جلو خودش نگیا…بابا حالش افتضاحه…تو این چند روزه…