رمان طلوع پارت ۱۷۶
8 دیدگاه
نور خورشید ازلابه لای پرده داخل میاد و چشمامو میزنه…. دیشب تا دمدمه های صبح بیدار موندم و فکر کردم…..من تصمیمو گرفتم….بودن بارمان رو نمیخوام….نمیخوام به عاقبت نبودنش فکر کنم…فقط میدونم این زندگی رو دیگه نمیتونم ادامه بدم… با شنیدن صدای مرد دیگه ای جز بارمان کنجکاو…