رمان عشق تعصب پارت 74

رمان عشق تعصب پارت 74 0 (0)

5 دیدگاه
  با دیدن چشمهای گریون بوسه حسابی متعجب شده بودم چرا این شکلی شده بود ، کیانوش بیتفاوت از کنارش رد شد داشت بهنام رو میبرد منم خواستم پشت سرش برم که بازوم رو گرفت و گفت : _ وایستا ببینم ایستادم سئوالی بهش داشتم نگاه میکردم که با عصبانیت…
رمان عشق تعصب پارت 73

رمان عشق تعصب پارت 73 0 (0)

49 دیدگاه
  _ بخاطر حرفای پرستو ! _ قرار نیست پرستو حرف زشتی میزنه بقیه به جاش عذرخواهی کنند ، وقتی زن بهادر شدم حامله بودم رفتارش خیلی زشت و زننده بود باهام وقتی بهادر باهاش صحبت کرد ، رفتارش درست شد ، پرستو مشکلش داداشش خانواده اش نبود و نیست…
رمان عشق تعصب پارت 72

رمان عشق تعصب پارت 72 0 (0)

4 دیدگاه
  _ ناراحت نیستم نیاز نیست تو خودت رو ناراحت کنی عزیزم چند دقیقه سکوت شده بود تا اینکه صداش بلند شد : _ بهار با صدایی خش دار شده گفتم : _ جان _ من دوستت دارم واسم با ارزش هستی طاقت این رو ندارم که ناراحت شده باشی…
رمان عشق تعصب پارت 71

رمان عشق تعصب پارت 71 0 (0)

7 دیدگاه
  _ پس پسرت چی میشه ؟! پوزخندی بهش زدم : _ اگه تا الان این وضعیت مزخرف رو تحملش کردم تنها یک دلیل داشته اونم پسرم بوده با چشمهای ریز شده داشت بهم نگاه میکرد چند ثانیه که گذشت گفت : _ مامانت رو چیکار میکنی قصد داره بیاد…
رمان عشق تعصب پارت 70

رمان عشق تعصب پارت 70 5 (1)

3 دیدگاه
  من و دنبال خودش کشید پرتم کرد داخل اتاق و سرم داد کشید : _ ببین داری چه بلایی سر خودت میاری و اصلا حالیت نیست چشمهام رو با درد روی هم فشار دادم نمیدونستم چی باید بهش بگم کیانوش حق داشت اما منم حق داشتم یکم با خودم…
رمان عشق تعصب پارت 69

رمان عشق تعصب پارت 69 0 (0)

7 دیدگاه
  _ اما داری از ناامیدی صحبت میکنی پس معنیش چی میتونه باشه ؟ نفسم رو غمگین بیرون فرستادم : _ من واقعا ناامید نیستم و دوست ندارم به اتفاق های بدی که افتاده حتی فکر کنم ابرویی بالا انداخت و گفت : _ پس چی ؟ _ من میدونم…
رمان حلقه آویز

رمان عشق تعصب پارت 68 1 (1)

9 دیدگاه
  مگه میشد گرفته نباشم من بشدت نگران پسرم بودم ، وقتی ازش جدا شدم نگاهم به نگاه خشمگین بوسه افتاد خواستم برم که بازوم رو گرفت و گفت : _ وایستا ببینم ایستادم خیره بهش شدم که با خشم داشت بهم نگاه میکرد ، نفس عمیقی کشیدم و با…
رمان عشق تعصب پارت 67

رمان عشق تعصب پارت 67 0 (0)

بدون دیدگاه
  _ فردا باید بریم خونه ی عمو گویا باهامون کار داره ! متعجب شده بودم چون بابا بهم گفته بود نباید بیام پس چیشده بود ، سئوالی که به ذهنم اومده بود رو به زبون آوردم : _ بابا از من خواسته بود نیام پس حالا چیشده ؟! خیره…
رمان عشق تعصب پارت 66

رمان عشق تعصب پارت 66 1 (1)

3 دیدگاه
  نمیتونستم جایی برم چون پسرم واسم مهم بود ، دوست نداشتم هیچ بلایی سرش بیاد نمیدونم چقدر گذشته بود که صدای کیانوش دوباره بلند شد : _ دفعه ی دیگه خواستی همچین فکرایی کنی بهتره خوب به همه چیز فکر کنی ! خیره به چشمهاش شدم هنوز داشت حرف…
رمان عشق تعصب پارت 65

رمان عشق تعصب پارت 65 0 (0)

1 دیدگاه
  پرستو بخاطر مرگ بهادر بیشتر از همه صدمه دیده بود و حالا داشت دنبال مقصر میگشت که به من برخورد کرد ، بابا حق داشت ، خیره بهش شدم حالا شرمنده شده بودم از اینکه خیلی زود قضاوتش کرده بودم نمیدونم چقدر گذشته بود که صداش بلند شد :…
رمان عشق تعصب پارت 64

رمان عشق تعصب پارت 64 5 (1)

11 دیدگاه
  با شنیدن این حرفش زدم زیر خنده با صدای بلند داشتم بهش میخندیدم رسما دیوونه شده بود _ ببینم تو عقلت رو از دست دادی کیانوش ؟ من زن تو هستم ؟ تو یه زن دیگه هم داری یادت رفته ؟ خونسرد داشت بهم نگاه میکرد که باعث میشد…
رمان عشق تعصب پارت 63

رمان عشق تعصب پارت 63 0 (0)

7 دیدگاه
  وقتی چشم باز کردم داخل اتاقم بودم به سختی بلند شدم ، مثلا میخواستم امروز برم دیدن آریا و طرلان اما چقدر اتفاق های بدی واسم افتاد که باورشون خیلی زیاد سخت بود ، از اتاقم خارج شدم به سمت پایین رفتم صدای بابا داشت میومد خواستم برم بالا…
رمان عشق تعصب پارت 62

رمان عشق تعصب پارت 62 0 (0)

5 دیدگاه
  دوست نداشتم جلوی کیانوش یه جوری رفتار کنم انگار واسم مهم هست قراره چی بشه ، اسمم رو صدا زد : _ بهار خیره به چشمهای نگرانش شدم ، یعنی بخاطر من نگران شده بود ؟ این غیر ممکن بود اصلا همچین چیزی نمیتونست امکان داشته باشه _ بله…
رمان عشق تعصب پارت 61

رمان عشق تعصب پارت 61 5 (1)

30 دیدگاه
  بوسه ناراحت شد مشخص بود ، کیانوش که متوجه ناراحتی بوسه شده بود گفت : _ زن عموم ناراحت هست فعلا وقتش نیست بیای بوسه بزار وقتش که شد میای باشه ؟ بوسه نفسش رو آه مانند بیرون فرستاد _ باشه کیانوش خم شد جلوی چشمهای من لبهاش رو…
رمان عشق تعصب پارت 60

رمان عشق تعصب پارت 60 0 (0)

19 دیدگاه
  یعنی بهادر من زنده بود اشکام با شدت روی صورتم جاری شدند ، دوباره تماس گرفتم با همون شماره که خاموش بود تنها امیدی که داشتم ناامید شده بود شاید دوباره باهام تماس بگیره و بفهمم بهادر کجاست نباید چیزی به کیانوش میگفتم !. _ بهار با شنیدن صدای…