رمان ماهرخ پارت 114
بدون دیدگاه
حاج عزیز پسرش را با دل تنگی نگاه می کند. شهریارش این روزها زیادی بی معرفت شده بود که سری به پدر پیرش نمیزد… -دستت زیادی بالائه پسرجون…! از غریبه باید بشنفم که ازدواج کردی…! شهریار خیلی آرام نگاهش کرد. پدرش کنایه می زد. پدرش پیر شده بود…