InShot ۲۰۲۱۰۳۰۵ ۰۸۵۳۵۱۲۶۹

رمان نفوذی پارت 26 5 (1)

45 دیدگاه
نگاهمو ازش گرفتم و به سمت میز رفتم… به سمت سینی طلایی رنگ که فنجون های سفید و نسبتا کوچیک پر از قهوه توش قرار داشت، خم شدم. چشمامو بستم و نفس عمیقی کشیدم، دو طرف سینی رو گرفتم ولی انگار دستام سِر شده بود ، انگار سینی میخ شده…
۱۶۴۲۲۳

رمان نفوذی پارت 25 5 (1)

17 دیدگاه
صدای تپش قلبمو که تند تند میزد به گوشم می رسید!.. عین مترسک همونجا ایستاده بودم و برو بر پسره رو نگاه میکردم!   نمی‌دونستم الان باید چیکار کنم؟!   با دستمال، داشت قهوه ای رو که روی کت زرشکی رنگش ریخته بود رو تمیز میکرد..   آب دهنمو به…
photo 2021 02 05 15 25 40

رمان نفوذی پارت 24 5 (1)

48 دیدگاه
نه! من بازنده ی این بازی نیستم! من قوی میمونم تا روزی از این عمارت برم…ولی تا اون موقع منم باهاشون میجنگم….وقتی مسیح جنگو با من شروع کرده…. آتوسا ابروهاشو تو هم کشید و گفت: -تو خل شدی هانا؟!..میخوای با مسیح و یاشار دربیوفتی؟!…مگه تازه خودش نگفت که تو برده…
۱۲۱۹۲۰

رمان نفوذی پارت 23 5 (1)

73 دیدگاه
گردنبندی که مامانم بهم داده بود….!!!   گردنبند مادرم نیست !….آخه کجا افتاده؟!….   دستی رو شونم نشست که فهمیدم آتوسا هستش،جوری که ترسیده باشه که از صداش معلوم بود گفت:   -چیشد هانا؟!… صدای چی بود؟.. چی رو شکستی؟!   سرمو بلند کردم که باهاش چشم تو چشم شدم……
۰۸۰۷۰۸

رمان نفوذی پارت 22 5 (1)

18 دیدگاه
-هانا بلند شو دختر بریم کارمون کنیم از این خواب و خیال ها نکن توی این عمارت!…     لبامو کج کردم و بلند شدم و با بدنی خسته و کوفته از آشپزخونه همراه آتی رفتم بیرون…   قدمایی ک برمیداشتم سست و بیحال بود…   کنار یکی از ستون…
Screenshot ۲۰۲۰۱۱۲۴ ۲۰۲۵۴۴

رمان نفوذی پارت 21 5 (1)

5 دیدگاه
هنوز از گفتن حرفش مدتی نگذشته بود که صدای منفور و رو مخی شران از پشت سرم اومد…   -میبینم ک جمعتون جمعِ دارید با هم خوش و بش می کنید!   منو شبنم که پشتمون به شران بود برگشتیم سمتش دست به سینه و اخمو جلومون ایستاده بود…  …
رمان نفوذی پارت 19

رمان نفوذی پارت 19 5 (1)

20 دیدگاه
  با دیدن یاشار دست و پامو گم کردم و استرسم بیشتر شد… دستامو بهم فشردمو گفتم: -خب… اممم… هیچی…! یاشار چند قدم به سمتم اومد که من ترسیده چند قدم عقبتر رفتم… از جایی که من داشتم مسیح و تینا رو دید میزدم یه نگاه انداخت… و بعد به…
رمان نفوذی پارت 18

رمان نفوذی پارت 18 5 (1)

8 دیدگاه
با پرده های مشکی.. و چند تا مبل خاکستری..و ی میز توی اتاق بود… شبنم سوتی زد و همونطور که داشت اتاق رو نگاه میکرد گفت: -ما فک میکردیم خودمون پولداریم… ولی اینا انگار پول دار که نه… خر پولن… نگاهمو از پنجره گرفتم و گفتم: -خلافکارن دیگه…خر پولن… واسه…
رمان نفوذی پارت 17

رمان نفوذی پارت 17 5 (1)

16 دیدگاه
1_17 با صدای تینا که گفت: -برای من یه قهوه بیارین از فکر اومدم بیرون… آیلین از جاش بلند شد و اخم کرد و گفت: -این دختره تینا هم اومده اینجا برا ما شاخ شده!… نگاهی به شبنم کردم و بعد به آیلین و گفتم: -آیلین… آیلین که داشت یه…
رمان نفوذی پارت 16

رمان نفوذی پارت 16 5 (1)

12 دیدگاه
  نگاهی به شبنم کردم که کنج دو تا لبشو پایین داد و با اشاره ی دستش که تو هوا بود گفت: -من چمیدونم…. -اینقدر پشت سر من وز وز نکنید بجای این کاراتون زود حرکت کنید… باصدای زنه خودمو شبنم سکوت کردیم…این زنه هم انگار زندانی داره میبره ……
رمان نفوذی پارت 15

رمان نفوذی پارت 15 5 (1)

29 دیدگاه
رو به هر دوشون گفتم: همینجا میمونید تا یکی از خدمتکارا رو میفرستم سراغتون… بهتون بگه چیکار کنید… هر دوشون سرشون پایین بود و چیزی نگفتن… به سمت سر خدمتکارا رفتم تا بگم که این دو تا دختر چیکار کنن توی این عمارت؟! همنطور که به سمت اشپز خونه میرفتم…
رمان نفوذی پارت 14

رمان نفوذی پارت 14 5 (1)

31 دیدگاه
  شیخ تند از جاش بلند شد و درحالی سرگرمه هاش توی هم بود گفت: السیدی کیانی(اقای کیانی)… _لا یسخر لک(من رو مسخره کردید؟!)… _قلت انا یصلح هذا القول لا تبیع(گفتید بیام اینجا که بگید نمی فروشم؟)… نگاه غضب الودی به شیخ کردم و گفتم: -الشیخ نفس الشی ء الذی…
رمان نفوذی پارت 13

رمان نفوذی پارت 13 5 (1)

19 دیدگاه
  صدای چرخیدن کلید توی در شنیدم… از داد و فریاد دست کشیدم و کمی از در فاصله گرفتم… در باز شد… و ادم قد بلند و کت شلواری جلوم ظاهر شد… از ادمای دیشب نبود…توجه ای به چهرش نکردم… ی ادم دیگه بود… احساس میکردم پاهام دارن میلرزن… که…
رمان نفوذی پارت 12

رمان نفوذی پارت 12 5 (1)

81 دیدگاه
  توی ایینه اسانسور نگاهی به خودم انداختم… توی ایینه فقط ی ادم که اخم توی چهرش نمایان بود میدیدم… اصلا خندیدن هم یادم رفته بود… خندیدن که هیچ… لبخند زدن… نمیدونم که این ادم شدم؟! با کنج لبم پوزخندی زدم و با خودم گفتم: از این یاشار جدیدم خوشم…
رمان نفوذی پارت 11

رمان نفوذی پارت 11 5 (1)

26 دیدگاه
  ::::مهتاب:::: کنار زهرا نشسته بودم ولی توی فکر بودم… فکر اینکه فرهاد بخواد زندگی منو خراب کنه و از هم بپاشه! فکر اینکه فرهاد حتما نقشه توی سرش داره! اره،شاید ۲۲ سال پیش من دوسش داشتم … عاشقش بودم… حتی براش میمیردم… منی که بخاطر اون از خانوادم دور…