هم دانشگاهی جان _ خواهش میکنم،بفرمایید راحت باشید آرتین: راستش چند وقتی هست که من عاشق و دلباخته ی کسی شدم که نمیدونم چطوری بهش بگم و از شما کمک میخوام _ از من؟ چرا من باید به شما کمک کنم؟ به من چه ربطی داره…
هم دانشگاهی جان ساعت پنج شده بود و باید حرکت میکردم نمیدونستم بچه ها رو بیدار کنم یا نه فقط میدونستم اگه بیخبر برم دمار از روزگارم در میارن بنابراین با یه جیغ بنفش گفتم: _ بچها من دارممممم میرممممم پاشیننننن همشون چشماشون شده بود عین یه…
هم دانشگاهی جان مبینا: خدا کرده دلی بعد از حرف مبینا گارسون ناهارو آورد هممون قورمه سبزی سفارش داده بودیم _ولی غذاهای بیرون هیچوقت مزه غذاهای خونه رو نمیده حتی اگر بهترین رستورانم باشه مائده: اهوم ناهارمونو خوردیم و عزم رفتن کردیم انقد خسته…
هم دانشگاهی جان از سوار شدنشون که مطمئن شدم ماشینو حرکت دادم سمت دانشگاه حالم یهویی عوض شده بود با اسم آریا خیلی دوسش داشتم شاید بگم اندازه ی یه دنیا _ یگانه؟ من چطوری برای آریا بجنگم؟ یگانه: نمیدونم دلی با توجه به زندگی که…
هم دانشگاهی جان یه نگاه گذرایی بهشون انداختم حوصله کل کل نداشتم هیچی نگفتم شیشه های ماشینو کشیدم بالا و قفل کودکم زدم یگانه: چرا اینکار کردی دلوین؟ _ شهر غریبه و ما باید سالها اینجا زندگی کنیم نمیشه هر روز هرکی که متلک انداخت باهاشون درگیر…
هم دانشگاهی جان پاشدم رفتم چهارتا چایی مشتی گرفتم و برگشتمو تو اون هوای سرد خیلی کیف داد که به همراه این چایی خوردن کلی با ادا بازی هامون خندیدیم که مبینا گفت: _ بچه ها هنوز دو ساعت دیگه تا شروع کلاس بعدی داریم پاشین بریم بیرون…
هم دانشگاهی جان خیره که شدم دیدم یه ماشین 207 سفید با شیشه های دودی داره از دور نزدیکمون میشه و مستقیما عهد بسته بیاد کنار ماشین من پارک کنه یهو یادم اومد یگانه هم کادوی قبولیش بهش ماشین 207 دادن که با خوشحالی چرخیدم سمت مبینا که داشت…
موضوع:هم دانشگاهی جان ژانر:طنز _ اجتماعی (ماجرای داستان ما از این قراره که یه دختری که در حضور خانواده جدی و در حضور دوستان باحال با چهارتا دوستش توی دانشگاه شهید بهشتی تهران قبول شدن و دانشجوی پزشکی ان که اونجا یه پسری که دانشجوی مهندسیه توی…