رمان گرداب

رمان گرداب پارت 138 5 (1)

بدون دیدگاه
    سرم رو بلند کردم و همزمان اشک های جمع شده تو چشمم ریخت روی صورتم…   از پشت هاله ی اشک عسل رو دیدم که صورت اون هم خیس بود و با ناراحتی بازوم رو نوازش میکرد….   لبخنده تلخی روی لب هام نشست و عسل لب زد:…
رمان گرداب

رمان گرداب پارت 137 5 (1)

3 دیدگاه
  نگاهم رو بینشون چرخوند: -چرا اینطوری نگام میکنین؟..   مادرجون با لبخند و مهربونی..سامیار پر از غرور و با افتخار..عسل با چشم هایی نم دار…   و اما سامان..با حرص و چشم هایی ریز شده از عصبانیت خیره شده بود بهم…   متعجب نگاهش کردم و لب زدم: -چته؟..…
رمان گرداب

رمان گرداب پارت 136 5 (1)

1 دیدگاه
    عسل و سامان خندیدن و من همینطور با دلخوری به سامیار نگاه می کردم که کشیدم سمت خودش و دوباره لب های گرمش رو به شقیقه ام چسبوند…..   بوسه ی ارومی زد و گفت: -فقط بخاطره سوگل خانمه..اون نبود بچه میخواستم چیکار..کنترل اعصاب به چه دردم میخورد…
رمان گرداب

رمان گرداب پارت 135 4 (1)

1 دیدگاه
    سامان دوباره زد زیر خنده و گفت: -چقدر ادا داری سامیار..زهرمار که نیست..بخور دیگه…   عسل که می دونستم اون هم از اینجور چیزای گیاهی متنفر بود، با دلسوزی به سامیار نگاه کرد و گفت: -درکت میکنم سامیار..کاش کاری از دستم برات برمیومد ولی به سوگل و مادرجون…
رمان گرداب

رمان گرداب پارت 134 5 (1)

2 دیدگاه
    با چشم هایی اشک الود نگاهش کردم که “نچی” کرد و نیمخیز شد…   دستش رو روی زانوم گذاشت و مهربون گفت: -خوبم عزیزم..ببین بلند شدم دیگه..چیزی نیست..   -نه نه..بلند نشو..بخواب..   خنده ی ارومی کرد اما یه لحظه از درد چشم هاش رو جمع کرد و…
رمان گرداب

رمان گرداب پارت 133 5 (1)

5 دیدگاه
    بی توجه به حرکتش سرم رو از سینه ش فاصله دادم تا بتونم صورتش رو ببینم و گفتم: -چرا اینقدر خیالت راحته سامیار..من مطمئنم تو یه چیزایی میدونی اما از من مخفی میکنی..تورو خدا اگه چیزی هست بگو تا منم از نگرانی دربیام…..   نگاهش رو اخمالو تو…
رمان گرداب

رمان گرداب پارت 132 4.5 (2)

بدون دیدگاه
    پشت به من بالشش رو بغل کرد و خوابید..   پوفی کردم و پتو رو از دورم باز کردم و بلند شدم لباس هام رو پوشیدم…   نگاهی بهش کردم..افتاده بود رو دنده ی لج و عین بچه ها باهام قهر کرده بود…   سری به تاسف تکون…
رمان گرداب

رمان گرداب پارت 131 5 (1)

3 دیدگاه
    لبخند زدم و دستم رو روی سرش کشیدم: -کی این حرفو به یه خانم میزنه سامیار..   ابروهاش رو انداخت بالا و دوباره روی شکمم رو بوسید: -چرا؟..دخترمون داره بزرگ میشه..من خوشم میاد شکمتو میبینم…   فهمیدم متوجه منظورم نشده و با خنده گفتم: -شکمم بزرگ شده یعنی…
رمان گرداب

رمان گرداب پارت 130 4.5 (2)

1 دیدگاه
    پچ پچ وار گفت: -فقط چی؟..   دوباره بغض کردم و غمگین نالیدم: -فقط میترسم این اتفاق درمورد تو باشه..میترسم تورو از دست بدم…   نوازش دستش روی بازوم قطع شد و نفس عمیقی کشید…   با صبوری و ملایمت گفت: -چرا همچین فکری میکنی؟..چرا باید منو از…
رمان گرداب

رمان گرداب پارت 129 5 (1)

بدون دیدگاه
    پیشونیم رو به سینه ی امن و محکمش چسبوندم و اروم و ریز ریز گریه کردم…   بدون اینکه چیزی بگه، موها و کمرم رو نوازش می کرد و گاهی روی سرم رو بوسه ای میزد…   کمی که گذشت احساس بهتری پیدا کردم و فین فین کنان…
رمان گرداب

رمان گرداب پارت 128 5 (1)

4 دیدگاه
    با خنده چشم هام رو گرد کردم: -بیشعور..   -اِاِ خیلی زشته جلوی بچه..از الان به بچه ام حرفای بد یاد نده…   از پرروییش خنده ام گرفت و چشم غره ای بهش رفتم: -خیلی پررویی..   خندید و اون یکی دستش رو روی شکمم گذاشت: -دخترِ بابا…
رمان گرداب

رمان گرداب پارت 127 4 (1)

3 دیدگاه
  سامیار موهام رو ول کرد و شیر اب رو باز کرد و گفت: -جان..بسه دیگه..خاک تو سر من با این محبت کردنم..سوگل بسه عزیزم..جونت بالا اومد…   تو همون حال زدم زیر گریه و سامیار با نگرانی گفت: -گریه نکن..چیزی نیست..الان خوب میشی عشقم..ببخشید..تقصیر من نفهمِ بیشعورِ…   یکی…
رمان گرداب

رمان گرداب پارت 126 5 (1)

بدون دیدگاه
    با خنده صورتم رو تو سینه ش قایم کردم و گفتم: -شرمنده اون نمیشه..   -چرا؟..   -یه وقت یکی میاد..   -بیاد..   -اِ سامیار..زشته..امروز به اندازه ی کافی ابرومو بردی…   دستش رو اورد زیر چونه ام و سرم رو بلند کرد: -به من چه..  …
رمان گرداب

رمان گرداب پارت 125 4 (1)

1 دیدگاه
    گوشی رو تو دستم تکون دادم و گفتم: -به خدا این سامیارو ادم فضاییا بردن عوضش کردن..اصلا انگار اون ادم قدیمی نیست..کاملا یکی دیگه شده….   لبخندی زد و گفت: -خوبه دیگه..چرا شاکی هستی..مگه دوست نداشتی باهات مهربون باشه..قبلا میگفتی از عشقش مطمئن نیستم و اصلا به زبون…
رمان گرداب

رمان گرداب پارت 124 5 (1)

5 دیدگاه
    کلافه و با حرص گفتم: -نه نه نه..چرا اینطوری میکنی..چرا یه جوری رفتار میکنی ادم جرات نکنه باهات اصلا حرف بزنه..فقط یه سوال پرسیدم..چرا شلوغش میکنی….   عصبی و با تهدید گفت: -سوگل وای به حالت اگه دوباره زنگ زده باشن و به من نگفته باشی..دوست ندارم ناراحتت…