رمان گرداب

رمان گرداب پارت 262 4.2 (95)

5 دیدگاه
  با جمله ی اخرش، پرند پر از حرص شد و با چشم های گشاد شده به سورن نگاه کرد و با صدای بلند گفت: -چرا به تو خبر ندادیم؟..چون جناب عالی مثل بچه ها قهر کرده بودی..چون شما قصد تنبیه کردن منو داشتین و حتی امروزم به زور جواب…
رمان گرداب

رمان گرداب پارت 261 4.1 (14)

بدون دیدگاه
        گریه ها و هق هق های پرند داشت قلبش رو از جا می کند و فقط می خواست زودتر بهش برسه و ببینه حالش خوبه و سالمه….   زیر لب مدام خودش رو لعنت می کرد که چرا قبل این اتفاق نرفته پیش پرند و باهاش…
رمان گرداب

رمان گرداب پارت 260 4.3 (100)

3 دیدگاه
  از روی صندلیش نیمخیز شد و با احترام جواب خداحافظی بیمارش رو داد و با نگاه بدرقه ش کرد تا وقتی که از اتاق خارج شد و در رو پشت سرش بست….. با خستگی روی صندلی نشست و گردنش رو به چپ و راست حرکت داد… با سر انگشت…
رمان گرداب

رمان گرداب پارت 259 4.2 (105)

1 دیدگاه
  دکتر دوباره لبخند زد و گفت: -چیزی نیست..با فیزیوتراپی درست میشه.. لبم رو جویدم و گفتم: -همینطور ناقص نمونم اقای دکتر؟.. دنیز اروم خندید و دکتر هم با خنده گفت: -نه نگران نباش..چون مدت زیادی توی گچ بوده الان کمی مشکل داری..فیزیوتراپی بری کم کم حل میشه… تشکر کردم…
رمان گرداب

رمان گرداب پارت 258 4.3 (84)

بدون دیدگاه
  دستی به صورتم کشیدم و اروم گفتم: -میشه یه چیزی بگم؟.. کیان با لبخند گفت: -شما دوتا چیز بگو.. لب هام رو جمع کردم و با مکث گفتم: -من خیلی اینجا حوصله ام سر میره..هیچ کاری نیست انجام بدم..میگم میشه کارامو بیارین تو خونه فعلا روشون کار کنم؟…. کیان…
رمان گرداب

رمان گرداب پارت 257 4.3 (91)

1 دیدگاه
  کیان با اخم و ناراحتی کمی نگاهم کرد و بعد از جاش بلند شد و اومد طرفم… روی مبل کنارم نشست و دستم رو توی دستش گرفت و مهربون گفت: -ما نمی خواهیم اذیتت کنیم عزیزم..فقط دوست داریم حالت خوب باشه..ببین با یه کار اشتباه هم حال خودت اینطوریه،…
رمان گرداب

رمان گرداب پارت 256 4.3 (98)

1 دیدگاه
  اشک هام با سرعت روی صورتم فرو ریخت و حتی توان حرف زدن هم نداشتم… ملتمس و با حالی داغون تکرار کردم: -تورو خدا.. -میگم حالش خوبه پرند..به خدا خوبه.. به نفس نفس افتاده بودم: -با..چی..تصادف..کرده؟.. با نگرانی نگاهم کرد و حرفی نزد که عصبی و بی حال گفتم:…
رمان گرداب

رمان گرداب پارت 255 4.3 (96)

1 دیدگاه
  با احساس دستی که روی سرم کشیده میشد و موهام رو نوازش می کرد، لای چشم های خمارم رو باز کردم… با دیدن دنیز لبخنده بی جونی زدم و همونطوری هم جواب گرفتم… با صدای گرفته و خوابالود گفتم: -سلام..کِی اومدی؟.. -تازه اومدم..خوبی؟.. چشم هام رو باز و بسته…
رمان گرداب

رمان گرداب پارت 254 4.3 (69)

7 دیدگاه
  نمی خواست باور کنه پرند این حرف رو جدی زده و در حالی که همچنان می خندید گفت: -ممنون که بعد از مدتها تونستی منو بخندونی.. اروم اروم خنده ش رو جمع کرد و با فک منقبض شده و اخم های تو هم غرید: -اما اصلا شوخی جالبی نبود..…
رمان گرداب

رمان گرداب پارت 253 4.2 (89)

1 دیدگاه
  وقتی عکس العملی ندید، مشغول بازی با موهاش شد و دوباره گفت: -عزیزم بیدار شو..برات سوپ اوردم از صبح چیزی نخوردی..پاشو خوشگلم… پلک های پرند تکونی خورد و خوابالود لای چشم هاش رو باز کرد و با صدای دو رگه ای از خواب گفت: -چی شده؟!.. لبخند سورن پررنگ…
رمان گرداب

رمان گرداب پارت 252 4.1 (90)

1 دیدگاه
  دنیز وقتی دید پرند قصد جواب دادن نداره گفت: -اره بریم.. سورن پوف پر حرصی کشید و ماشین رو روشن کرد و راه افتاد… کمی که از بیمارستان دور شدن، با نگاهی به اطراف ماشین رو کشید گوشه ی خیابون و نگه داشت… مهتاب خانوم نگاهش کرد و گفت:…
رمان گرداب

رمان گرداب پارت 251 4.3 (72)

3 دیدگاه
  باز هم پرند هیچ عکس العملی نشون نداد..انگار اصلا براش مهم نبود… مهتاب خانوم دست هاش رو رو به سقف بلند کرد و با خوشحالی گفت: -الهی شکر مادر..الهی شکر.. سورن با لبخند سری تکون داد و با ایستادن کیان کنارش، نگاهش کرد… کیان با نگرانی و اهسته گفت:…
رمان گرداب

رمان گرداب پارت 250 4.2 (89)

بدون دیدگاه
  کمی توی سکوت به صورتش خیره شد و وقتی دید قصد جواب دادن نداره، دستش رو از روی دست پرند برداشت و برد سمت صورتش…. سر انگشت هاش رو این دفعه پشت پلک پرند کشید و با همون لحن ادامه داد: -دلم لک زده واسه اون نگاه خوشگلت..بیشتر از…
رمان گرداب

رمان گرداب پارت 249 4.3 (95)

5 دیدگاه
  با صدای قدم های محکم و پیوسته ش، کیان و البرز سر بلند کردن و با دیدنش چشم هاشون گرد شد… کیان از جا بلند شد و همینطور که به نزدیک شدنش نگاه می کرد، با حرص گفت: -چیکار میکنی سورن؟..می خواهی خودتو به کشتن بدی؟!… بی حوصله دستش…
رمان گرداب

رمان گرداب پارت 248 4.3 (109)

16 دیدگاه
  سرگرد دستش رو برای سورن بلند کرد و ازش خواست سکوت کنه و بعد خودش رو به پرند گفت: -خیلی خب..اینو وقتی یادت اومد برامون تعریف میکنی..حالا از لحظه ای که از خونه بیرون رفتی بهمون بگو چه اتفاقی افتاد…. با اخم های توی هم و محکم ادامه داد:…