رمان گرداب

رمان گرداب پارت 242 4 (2)

3 دیدگاه
  کیان که تازه از توالت بیرون اومده و جمله های اخرشون رو شنیده بود، درحالی که روی مبل روبه روشون می نشست، با حرص گفت: -با دیوار دعوا کرده.. سورن چشم غره ای بهش رفت و مهتاب خانوم با تعجب به کیان نگاه کرد: -با دیوار؟!.. کیان بی توجه…
رمان گرداب

رمان گرداب پارت 241 3.5 (2)

3 دیدگاه
  البرز دست هاش رو مشت کرد و با حرص گفت: -لاشی..فقط پرند پیدا بشه، اونوقت بلایی سرش میارم از به دنیا اومدنش پشیمون بشه… دنیز نگاهش رو بینشون چرخوند و با ناراحتی گفت: -نمی دونم چطور بعد از یک هفته هنوز نتونستیم یه سرنخ پیدا کنیم..یعنی اینقدر نقشه ش…
رمان گرداب

رمان گرداب پارت 240 5 (1)

4 دیدگاه
  با دستی که دستکش مشکی داشت، کیف رو به سرعت داخل سطل انداخت و درحالی که شیشه رو دوباره بالا میاورد، به سرعت راه افتاد و رفت…. سورن دستش رو روی میز مشت کرد و غرید: -لعنتی..هیچی تو این فیلم معلوم نیست.. سرگرد سر تکون داد و گفت: -بله..همینطور…
رمان گرداب

رمان گرداب پارت 239 4 (2)

4 دیدگاه
  البرز که دقیقا پست سر کاوه حرکت میکرد، کمی سرعتش رو کم کرد: -باشه..فقط به منم بگین میخواهین چیکار کنین.. سورن حوصله ی توضیح نداشت و کیان که دید سورن چیزی نمیگه خودش گفت: -میخواهیم فکر کنه تورو پیچونده و دیگه کسی دنبالش نیست… البرز متوجه ی هدفشون شد…
رمان گرداب

رمان گرداب پارت 238 5 (1)

2 دیدگاه
  البرز که با تشویش و نگرانی به در خیره شده بود و منتظرشون بود، با دیدن سورن که هنوز قدرت ایستادن روی پاهاش رو نداشت و با کمک کیان سرپا مونده بود، چشم هاش گرد شد و دلش هری ریخت…… دستش رو روی سرش گذاشت و دهنش بی هدف…
رمان گرداب

رمان گرداب پارت 237 5 (1)

3 دیدگاه
  سورن نگاهش رو بینشون چرخوند و با همون لحن و صدا گفت: -با من کاری نداشته باشین..جای وقت تلف کردن با من یه فکری بکنین..نشستین اینجا برای سیگار کشیدن من بحث می کنین؟…. بعد اخم هاش رو کشید توی هم و به البرز نگاه کرد و عصبی گفت: -تو…
رمان گرداب

رمان گرداب پارت 236 5 (1)

3 دیدگاه
        کاوه دستی توی هوا به معنی “برو بابا” تکون داد و به طرف کیان رفت و جلوش ایستاد…   با نگرانی نگاهش و گفت: -اصلا نگفته کجا میره؟..شاید تصادفی چیزی کرده باشه..بیمارستان هارو گشتین؟…   کیان مشکوکانه نگاهش کرد و گفت: -گشتیم اما نبود..به..   سورن…
رمان گرداب

رمان گرداب پارت 235 5 (2)

3 دیدگاه
        صدای زن همچنان متعجب و با تردید بود: -باشه الان بیدارش میکنم..بفرمایید داخل..   -خیلی ممنون..ببخشید این موقع صبح مزاحمتون شدم..   -خواهش میکنم..الان میگم بیاد..   کیان دوباره تشکر کرد و وقتی گوشی ایفون سرجاش گذاشته شد، سورن با طعنه گفت: -کم عذرخواهی کردی خیلی…
رمان گرداب

رمان گرداب پارت 234 5 (1)

1 دیدگاه
        نگاهش رو بینشون چرخوند و با فکی منقبض شده گفت: -فکر دیگه ای نمی تونم بکنم..خودتونم می دونین پرند دختری نیست که همینطور بی خبر گم بشه..جز ما هم کسی رو نداره که بره پیشش..تمام بیمارستان هارو هم گشتیم…..   دنیز به کیان و البرز نگاه…
رمان گرداب

رمان گرداب پارت 233 4 (3)

بدون دیدگاه
        ================================   سورن ماشین رو خاموش کرد و با کیان پیاده شدن..   نگاهی به ساعتش کرد که از دو نیمه شب گذشته بود و بعد دکمه ی ایفون رو فشرد…   کمی بعد در با صدای تیکی باز شد و دوتایی با شونه های افتاده،…
رمان گرداب

رمان گرداب پارت 232 5 (1)

1 دیدگاه
        سورن اشاره کرد سوار ماشین بشه و خودش هم دوباره پشت فرمون نشست…   به سمت سوپرمارکت که فاصله ی زیادی هم باهاشون نداشت، حرکت کرد…   ماشین رو جلوی سوپری نگه داشت و دوتایی پیاده شدن…   با پاهایی لرزون راه افتادن و رفتن داخل…
رمان گرداب

رمان گرداب پارت 231 5 (1)

بدون دیدگاه
        چرخید سمت کیان و گفت: -کجا ممکنه رفته باشه؟..به کسی زنگ زدین؟..یا این اطراف رو گشتین؟…   کیان با بی قراری دست هاش رو بهم مالید و گفت: -غیر از ما سه تا پیش کسی نمی تونه باشه..به کی زنگ بزنیم؟..اون غیر از ما کسی رو…
رمان گرداب

رمان گرداب پارت 230 5 (1)

بدون دیدگاه
        مهتاب خانوم سری به دو طرف تکون داد و با بی حالی روی مبل نشست…   با صدای باز شدن در ورودی خونه، همه مضطرب به راهرو خیره شدن که کمی بعد سورن ازش بیرون اومد و با تعجب به بقیه نگاه کرد….   لبخنده گنگی…
رمان گرداب

رمان گرداب پارت 229 5 (1)

2 دیدگاه
        گوشی رو انداختم داخل کیفم و مضطرب از اتاق رفتم بیرون…   نگاهی به سالن و اشپزخونه انداختم اما مامان رو ندیدم..   رفتم سمت اتاقش و تقه ای به در زدم..وقتی جواب نداد، اروم لای در رو باز کردم و دیدم روی تختش خوابیده….  …
رمان گرداب

رمان گرداب پارت 228 5 (1)

1 دیدگاه
        با احساس تنگی نفس، اسپری ام رو برداشتم و دوباره زدم و چند تا نفس عمیق کشیدم تا کمی بهتر شدم…   گوشی رو توی دستم فشردم و زیر لب نالیدم: -خداروشکر..خداروشکر..   کمی چشم هام رو بستم و اروم نفس کشیدم تا از شوک دربیام…