رمان گرداب

رمان گرداب پارت 234 5 (1)

1 دیدگاه
        نگاهش رو بینشون چرخوند و با فکی منقبض شده گفت: -فکر دیگه ای نمی تونم بکنم..خودتونم می دونین پرند دختری نیست که همینطور بی خبر گم بشه..جز ما هم کسی رو نداره که بره پیشش..تمام بیمارستان هارو هم گشتیم…..   دنیز به کیان و البرز نگاه…
رمان گرداب

رمان گرداب پارت 233 4 (3)

بدون دیدگاه
        ================================   سورن ماشین رو خاموش کرد و با کیان پیاده شدن..   نگاهی به ساعتش کرد که از دو نیمه شب گذشته بود و بعد دکمه ی ایفون رو فشرد…   کمی بعد در با صدای تیکی باز شد و دوتایی با شونه های افتاده،…
رمان گرداب

رمان گرداب پارت 232 5 (2)

1 دیدگاه
        سورن اشاره کرد سوار ماشین بشه و خودش هم دوباره پشت فرمون نشست…   به سمت سوپرمارکت که فاصله ی زیادی هم باهاشون نداشت، حرکت کرد…   ماشین رو جلوی سوپری نگه داشت و دوتایی پیاده شدن…   با پاهایی لرزون راه افتادن و رفتن داخل…
رمان گرداب

رمان گرداب پارت 231 5 (2)

بدون دیدگاه
        چرخید سمت کیان و گفت: -کجا ممکنه رفته باشه؟..به کسی زنگ زدین؟..یا این اطراف رو گشتین؟…   کیان با بی قراری دست هاش رو بهم مالید و گفت: -غیر از ما سه تا پیش کسی نمی تونه باشه..به کی زنگ بزنیم؟..اون غیر از ما کسی رو…
رمان گرداب

رمان گرداب پارت 230 5 (2)

بدون دیدگاه
        مهتاب خانوم سری به دو طرف تکون داد و با بی حالی روی مبل نشست…   با صدای باز شدن در ورودی خونه، همه مضطرب به راهرو خیره شدن که کمی بعد سورن ازش بیرون اومد و با تعجب به بقیه نگاه کرد….   لبخنده گنگی…
رمان گرداب

رمان گرداب پارت 229 5 (2)

2 دیدگاه
        گوشی رو انداختم داخل کیفم و مضطرب از اتاق رفتم بیرون…   نگاهی به سالن و اشپزخونه انداختم اما مامان رو ندیدم..   رفتم سمت اتاقش و تقه ای به در زدم..وقتی جواب نداد، اروم لای در رو باز کردم و دیدم روی تختش خوابیده….  …
رمان گرداب

رمان گرداب پارت 228 5 (2)

1 دیدگاه
        با احساس تنگی نفس، اسپری ام رو برداشتم و دوباره زدم و چند تا نفس عمیق کشیدم تا کمی بهتر شدم…   گوشی رو توی دستم فشردم و زیر لب نالیدم: -خداروشکر..خداروشکر..   کمی چشم هام رو بستم و اروم نفس کشیدم تا از شوک دربیام…
رمان گرداب

رمان گرداب پارت 227 4.5 (2)

2 دیدگاه
        چشم هام رو بستم و لب زدم: -وای..وای..خدایا..   سورن هول شده و با نگرانی، تند تند گفت: -چیزی نشد پرند..میبینی که حالم خوبه..نگران نباش به خدا خوبم…   زدم زیر گریه و نالیدم: -چرا مواظب نیستی..اگه میزد بهت چی..وای سورن..وای…   -عزیزم..عزیزدلم به خدا خوبم..اصلا…
رمان گرداب

رمان گرداب پارت 226 5 (2)

1 دیدگاه
        ================================   با بلند شدن صدای گوشیم، راه افتادم سمت اتاقم و گوشی رو از روی تختم برداشتم…   با دیدن شماره ی ناشناسی که روی صفحه گوشی افتاده بود، اخم هام کمی توی هم رفت…   با تردید دستم رو روی نوار سبز رنگ کشیدم…
رمان گرداب

رمان گرداب پارت 225 5 (2)

4 دیدگاه
      احساس کردم با این حرفش، یک وزنه ی هزارکیلویی روی شونه هام گذاشته شد…   دوباره اون احساس بد برگشت..چقدر از خودم بدم می اومد که داشتم موضوع به این مهمی رو ازش مخفی می کردم….   اما چاره ی دیگه ای هم نداشتم..سورن اگه می فهمید،…
رمان گرداب

رمان گرداب پارت 224 4.5 (2)

1 دیدگاه
        نفسم رو با درموندگی فوت کردم بیرون و چشم هام رو باز کردم و به سقف خیره شدم…   حتی نمی دونستم توی این موقعیت چه کاری درسته..   می ترسیدم کاری انجام ندم و بعد، از این سکوت و مخفی کاری پشیمون بشم…   کاش…
رمان گرداب

رمان گرداب پارت 223 3.7 (3)

بدون دیدگاه
      تن لرزونم از لحن و تهدیدش، بدتر به لرز افتاد و سعی کردم ضعفم رو نشون ندم: -هیچ غلطی نمیتونی بکنی..به یه تار موش اسیب بزنی چشممو به همه چی میبندم و خودم میکشمت کاوه..سوزن بشی تو انبار کاه بازم پیدات میکنم و اونوقت یه کابوسی برات…
رمان گرداب

رمان گرداب پارت 222 5 (3)

بدون دیدگاه
      از حرص زیاد خنده ام گرفت و زدم زیر خنده: -غلطی هم بوده تا حالا نکرده باشی؟..منو از چی میترسونی..تو کاری کردی من مرگ رو به زندگی ترجیح بدم..بالاتر از مرگ داریم؟!….   “نچ” غلیظی گفتم و خنده ام رو جمع کردم و با عصبانیت ادامه دادم:…
رمان گرداب

رمان گرداب پارت 221 4.5 (2)

بدون دیدگاه
        سرم رو روی سینه ش به تایید بالا و پایین کردم و سورن با خنده گفت: -واقعا لعنت بهش..گربه ی وقت نشناس..   دوباره خندیدم که صورتش رو تو گردنم فرو کرد و بوسه ش ایندفعه روی گردنم مهر شد و با ارامش چشم هاش رو…
رمان گرداب

رمان گرداب پارت 220 5 (2)

1 دیدگاه
      تو حیاط از صدای قدم هام متوجه شد دنبالشم و سرش رو چرخوند و نگاهم کرد…   سری به تاسف تکون داد و به راهش ادامه داد..   قبل از اینکه در رو باز کنه، ایستاد تا بهش برسم و کنارش که رسیدم، لبخندی زد و گفت:…