۰۲ ۰۸ ۱۷.۴۶.۱۰

رمان گرگها پارت ۵۹ 4.3 (3)

151 دیدگاه
۱۹۸) بعد از ناهار آذر اصرار کرد که بمونم پایین پیششون ولی گفتم میخوام برم بالا.. آذر آویزونم شد و گفت که اونم باهام میاد و حوصله ش سر رفته.. گفتم نه نیا میخوام بخوابم شب نخوابیدم، و رفتم بالا.. ولی دلم و هوش و حواسم پایین پیش لیلی بود..…
۰۲ ۰۶ ۰۴.۳۲.۴۷

رمان گرگها پارت ۵۸ 4.3 (3)

135 دیدگاه
۱۹۴) انگشتری رو که کامیار برام خریده بود و توی تیمارستان بهم داده بودن رو گذاشته بودم توی اتاقش روی پاتختیش.. میخواستم هر وقت که دوباره حالش بهتر شد و موقعیتش پیش اومد خودش بهم بده.. و به روم نیاوردم که دست من بوده و دیدمش.. ولی دلم پر میکشید…
۰۲ ۰۵ ۱۸.۳۹.۳۰

رمان گرگها پارت ۵۷ 4.6 (5)

134 دیدگاه
۱۹۱) خواستم سوار آمبولانس بشم ولی گفتن که نمیشه همراهشون برم و سریع رفتم ماشین خودمو از گاراژ درآوردم و دنبالشون رفتم.. کامیار وقتی سوار آمبولانس میشد منگ بود و فهمیدم که آمپولی که بهش زدن کار خودشو کرده.. ولی وقتی به تیمارستان رسیدیم و پیاده ش کردن، دیدم که…
رمان گرگها پارت ۵۶

رمان گرگها پارت ۵۶ 4.5 (6)

185 دیدگاه
https://d1.98share.com/upload/user/storage/c/4/e/mtsdzpxyc2j1c4e84efa957c11616d3f91613d3da581.mp4   ۱۸۸) کیکو خوردیم و گفتم _سورپرایزت این کیک بود؟ به جیب کتش اشاره کرد و گفت _نه.. سورپرایزم تو جیبمه هیجانزده شدم و گفتم _چی تو جیبته؟.. نشون بده دیگه _نه هنوز.. اول یه چیز دیگه میخوام نشونت بدم _باز دیگه چی؟.. حسابی برنامه ریزی کردیا.. چه خبره؟…
۰۲ ۰۲ ۲۲.۵۳.۰۱

رمان گرگها پارت ۵۵ 4.3 (3)

39 دیدگاه
۱۸۶) لیلی سر میز صبحونه کامیار خیلی شنگول بود و همش حرف میزد و میخندید.. طوری که مادرش هم متوجه شد و گفت _چه خبره؟.. امروز با دمت گردو میشکنی شازده _خبرای خوب نگار جون مادرش خم شد و گونه شو بوسید و به نگار جون گفتنش که ادای منو…
۰۲ ۰۱ ۱۷.۴۷.۵۳

رمان گرگها پارت ۵۴ 4.8 (5)

69 دیدگاه
۱۸۳) لیلی مثل مستی که تعادل نداره و انگار رو هواست پله ها رو رفتم پایین.. مست اعتراف و بوسه های کامیار بودم.. بالاخره گفته بود.. بالاخره قفل زبونش شکسته شده بود و گفته بود که دوسم داره.. قلبم هزار تا میزد و احساس میکردم تو آسمونام و پام به…
۰۱ ۳۰ ۱۹.۳۴.۰۵

رمان گرگها پارت ۵۳ 5 (2)

46 دیدگاه
۱۸۱) رفتم توی اتاقم و چیزهایی که برای مامان و منیر و لیلی خریده بودمو برداشتم و رفتم پایین.. برای مامان یک جفت کفش چرم طبی خریده بودم که خیلی راحت بود و میتونست باهاش به راحتی راه بره.. و یه شال پشمی سبز زیتونی که اون رنگو دوست داشت..…
Screenshot ۲۰۲۱ ۰۱ ۲۵ ۰۰ ۵۷ ۰۴ 1

رمان گرگها پارت ۵۲ 4.7 (3)

107 دیدگاه
۱۷۸) دو نفر ماموری که دستور گرفته بودن برن و دوربینهای همسایه هارو بررسی کنن اومدن پیش من و گفتن که جناب سرگرد گفته منم باهاشون برم تا شاید اگه موردی بود شناسایی کنم.. به علیرضا سپردم که همونجا باشه و تکون نخوره تا من برگردم.. برای مامان و منیره…
Screenshot ۲۰۲۱ ۰۱ ۲۷ ۱۳ ۵۱ ۲۰ 1

رمان گرگها پارت ۵۱ 4.8 (4)

54 دیدگاه
۱۷۵) کامیار حدود دو هفته مونده بود تا برگشتنم و من انقدر دلتنگ لیلی بودم که شروع به روزشماری کرده بودم.. آذر رو مخم بود و کارهایی میکرد که بنظر من در شان یک خانم نبود و با جلف بازیها و سیریش شدناش بیشتر منو از خودش بیزار میکرد.. یکهفته…
۰۱ ۲۷ ۲۲.۴۴.۰۳

رمان گرگها پارت ۵۰ 4.3 (3)

48 دیدگاه
خشم و غضبم بهش فروکش نمیکرد و با اینکه فهمیده بودم هیچ گناهی نداشته ولی بازم عصبانی بودم ازش.. تا شب دیگه زنگ نزد و حواس من همش به گوشی منیر بود و یه بارم یواشکی چکش کردم ببینم شارژ داره یا نه و یا یه وقت اینترنتش خاموش نباشه..…
۰۱ ۲۶ ۱۸.۴۲.۲۸

رمان گرگها پارت ۴۹ 5 (2)

98 دیدگاه
۱۶۹) احساس میکردم نمیتونم نفس بکشم.. حتی دست و پام سست شده بود و اختیار نداشتم که تکونشون بدم.. مثل این بود که فلج شده بودم.. تنها جایی که فلج نشده بود و متاسفانه مثل ساعت دقیق کار میکرد مغزم بود که در یک ثانیه صدتا فکر میکرد و ده…
۰۱ ۲۵ ۰۱.۰۲.۰۷

رمان گرگها پارت ۴۸ 5 (2)

55 دیدگاه
۱۶۵) از فرودگاه تا خونه چطوری روندم و چطوری رسیدم نفهمیدم.. کل راه بغض داشتم و همش قطرات سمج اشک از چشمام سرازیر میشدن.. باید مدتی با نبودن کامیار کنار میومدم و منتظرش میشدم.. با خودم فکر کردم که اگه کامیار تنها میرفت، من بازم به این اندازه عزا میگرفتم…
۰۱ ۲۴ ۲۰.۳۳.۴۴

رمان گرگها پارت ۴۷ 5 (2)

61 دیدگاه
۱۶۲) من هنوز هنگ بودم که کامیار گفت _آذر من به زور لیلی چند وقتیه که از خونه خارج شدم، تو میگی بریم آلمان؟.. نه قربونت _خوب از خونه خارج شدی چی شد؟.. بد شد؟.. نه.. خیلی حالت بهتر شده.. و اگه با من بیای بریم و دکتر فریتس معالجه…
۰۱ ۲۴ ۱۱.۰۶.۵۳

رمان گرگها پارت ۴۶ 5 (3)

26 دیدگاه
۱۵۷) هنوز یک روز کامل از دیدار غیرمنتظره ی آذر توی داروخونه نگذشته بود که سر و کله ش پیدا شد و اومد خونه.. میدونستم پرروئه و به کامیار گیر داده ولی فکر نمیکردم تا این حد سبک باشه که فردای همونروز بلند بشه و بیاد خونه شون.. شیرینی و…
Screenshot ۲۰۲۱ ۰۱ ۲۲ ۱۹ ۳۰ ۲۴ 1

رمان گرگها پارت ۴۵ 4.3 (3)

45 دیدگاه
۱۵۳) کامیار همه ی توانشو به کار بست که حال منو خوب کنه و از حالت عزاداری و افسردگی خارج بشم.. کامیاری که از شلوغی و حضور مردم بیزار بود، منو و گاهی هم همه مونو میبرد به رستورانها و کافی شاپهای شلوغ و معروف شهر.. یه روز که توی…