رمان گریز از تو

رمان گریز از تو پارت 27 5 (1)

1 دیدگاه
  _تونستی ردشو بزنی؟ _آره آقا… به محض اینکه از عمارت خارج شد رفت ویلای شخصی شاهرخ. ابروهای ارسلان بالا رفت: یعنی خشایار خبر نداشته و… خنده اش گرفت. شاهرخ سرخود یک نفر را فرستاده بود بیخ گوشش. _فکر نکنم آقا. _هر وقت از چیزی مطمئن شدی بعد جوابمو بده.…
رمان گریز از تو

رمان گریز از تو پارت 26 4.3 (3)

13 دیدگاه
  ماهرخ ناخنش را با استرس به دندان گرفت. فرهاد نمی‌توانست روی پا بایستد. _کدوم گوری بودی که یکی با وجود اون همه کابل برق از حصار رد شده و اومده داخل؟ فرهاد چشم بست. نفس گرفت و وقتی پلک باز کرد ترس درون مردمک هایش دوبرابر شده بود. صدایش…
رمان گریز از تو

رمان گریز از تو پارت 25 5 (1)

5 دیدگاه
  ماهرخ که میرفت خانه ی خودش، سکوت و سیاهی و تنهایی طوری در ساختمان حاکم میشد که حتی از سایه ی خودش هم بترسد. نمیدانست ارسلان آمده یا نه… یک ساعت از نیمه گذشته بود و اضطراب و استرس باز هم داشت روح و روانش را میخورد. پتو را…
رمان گریز از تو

رمان گریز از تو پارت 24 5 (2)

2 دیدگاه
  دست و پای یاسمین با شنیدن لحن عجیبش یخ زد. _نه… فقط گفتم که… مردمک چشمهایش لرزید: بازم گیر دادی بهم؟ بذار برم پیِ کارم. آب نخواستم اصلا… _چند بار بهت گفتم با من بازی نکن؟! اینکه من مجبورم تحملت کنم دلیل نمیشه که تو بخوای پات و از…
رمان گریز از تو

رمان گریز از تو پارت 23 5 (2)

1 دیدگاه
  _دختر من کجاست عوضیا؟ چرا هیچکی یه جواب درست به من نمیده؟ بازهم هیچکس جوابش را نداد و زن کفری سمت خدمتکار مخصوص یاسمین رفت. _حداقل تو یه چیزی بگو پریوش. بچه ام کجاست؟ دخترک با ترس سرش را پایین انداخت و لب گزید. _خانم جان… بخدا… _بخدا چی؟…
رمان گریز از تو

رمان گریز از تو پارت 22 5 (1)

2 دیدگاه
  نگاهش به پتو افتاد… تن دخترک سرد بود و هوای اتاق ، سردتر… یک لحظه خم شد تا پتو را روی تن او بکشد که با شنیدن صدای قدم هایی که سمت اتاق می آمد با عجله تنش را عقب کشید. سمت در رفت و تا خواست دستگیره را…
رمان گریز از تو

رمان گریز از تو پارت 21 4 (4)

8 دیدگاه
  ماهرخ با ناراحتی لب گزید: آخه دختر خوب من هر چی میگم به صلاح خودته.‌ چرا عصبانی میشی؟ _من بدبخت و با مادرم تهدید کردن میفهمی؟ ارسلان قل و زنجیرم کرده اینجا بعد اون احمد عوضی منو با مادرم تهدید می‌کنه که برگردم. از من بدبخت تر کیه؟ نمیتونم…
رمان گریز از تو

رمان گریز از تو پارت 20 5 (1)

4 دیدگاه
  احمد بزور زبانش را تکان داد: تو چرا هیچی نمیگی یاسمین؟ بگو که این حرفا دروغه… احساس ضعف و ترس باعث شده بود محتویات معده اش تا گلویش بالا بیاید. نفس هم نمی‌کشید چطور قرار بود چند کلمه حرف بزند؟! اسلحه روی شقیقه اش ، بازوهای ارسلان دور تنش…
رمان گریز از تو

رمان گریز از تو پارت 19 3.7 (3)

7 دیدگاه
  نگاه از رنگ عجیب چشمهای او گرفت و نفس عمیقی کشید: من خوبم… فقط بیشتر بهم استرس وارد نکن. چند روزه کنار آدمی مثل تو دووم آوردم با احمد که چهار سال زندگی کردم. _اون چهار سال و بریز دور… الان قراره با آدم جدیدی روبرو بشی که هدفش…
رمان گریز از تو

رمان گریز از تو پارت 18 5 (1)

14 دیدگاه
  ارسلان مشتش را کف دست دیگرش فشرد. پلک زد و یک در میان نفس کشید و خشمش را میان دندان هایش فرو برد. یاسمین اینبار با آرامش بیشتری نگاهش میکرد. سبک شده بود مثل یک پرِ کاه… _بهم خبر دادن احمد قراره بیاد اینجا. پلک های دخترک لرزید.‌ ارسلان…
رمان گریز از تو

رمان گریز از تو پارت 17 5 (1)

8 دیدگاه
  _که همه حرفات و یادم بیاد و تمرین کنم تا آخرین روزی که اینجام لال بمونم. دیگر نگفتم همه ی حرف ها و نصیحت هایت را امروز هزار بار مرور کردم تا یادم نرود که از یک قدمی پرتگاه عقب کشیده شدم و زنده ماندم. ماهرخ انگار هنوز توی…
رمان گریز از تو

رمان گریز از تو پارت 16 5 (2)

4 دیدگاه
  _وظیفه؟ اینکه همه ازت اطاعت کنن وظیفشونه؟ باشه… خب وظیفه ی من بدبخت چیه؟ لال موندن و حبس شدن تو این خونه؟ نگاه ارسلان در همان فاصله چسبید به لب های دخترک. فکش سفت شد و جنگل چشمهای یاسمین بارانی تر… تمام دنیا برایش شده بود یک نقطه ی…
رمان گریز از تو

رمان گریز از تو پارت 15 5 (2)

7 دیدگاه
  نگاه مرد با مکث و تعجب به پوزخند او و چشمهای مفرحش چسبید. چند سال این کلمه را از دهانش نشنیده بود؟! چند سال گذشته بود؟! دستش مانده بود روی هوا و نگاه توی چشمهای بیرحم جوان مقابلش دو دو میزد. _با این کلمه میخوای مسخره ام کنی یا……
رمان گریز از تو

رمان گریز از تو پارت 14 3.7 (3)

5 دیدگاه
  ارسلان کلافه چشم هایش را بست. نفس هایش تند شد و… دهانش مثل همیشه در مقابل کنایه ی او بسته ماند. هنوز وقتش نرسیده بود! باید سکوت میکرد تا کارتش رو نشود… _گوش بده به حرفم ارسلان. دختره زندانیت باشه ولی تو مشتت نباشه تا ابد فقط ازت فرار…
رمان گریز از تو

رمان گریز از تو پارت 13 5 (2)

11 دیدگاه
  ارسلان با لبخند هلش داد توی آسانسور و وقتی در بسته شد دخترک قالب تهی کرد. _بازیگر خوبی نیستی خانم کوچولو! نمی‌توانست از چیزی که ته آن مردمک های سرد می‌جوشید سر دربیاورد. سعی کرد از زیر نگاه سنگین و خیره اش فرار کند. ارسلان از توی آینه مستقیم…