رمان گریز از تو

رمان گریز از تو پارت 162 3.7 (3)

4 دیدگاه
    چیزی توی دل دخترک فرو ریخت. جلو رفت… باید خودش را جمع میکرد. همه چیز داشت دستی دستی روی سرش فرو میریخت! _من چطوری بهت ثابت کنم که هیچ کاری نکردم؟ من هیچ کاری نکردم اقا متین. به روح پدربزرگی که خودتون خاکش کردید من هیچ خبط و…
رمان گریز از تو

رمان گریز از تو پارت 161 5 (1)

11 دیدگاه
    _میگم میشه بریم کنار دریا پاهامونو بذاریم تو آب؟ ابروهای ارسلان بالا رفت: کی چی بشه؟ _واقعا ندیدی تا حالا؟ تعجب داره؟ _چه دلیلی داره بریم پاهامونو بذاریم تو اب؟ همه میرن شنا میکنن دیگه… الانم که فصل شنا کردن نیست. آب یخ! یاسمین پوفی کشید و کنارش…
رمان گریز از تو

رمان گریز از تو پارت 160 5 (1)

10 دیدگاه
  چهار ستون بدنمم میلرزه. هر وقت نگران نبودم یه چیزی از یه جایی تو این خراب شده کنفیکون میشه. محمد با خجالت سر به زیر شد و متین لبخند کمرنگی زد. ارسلان تیز تر از آن بود که متوجه حال و روزشان نشود. نگاه بی فروغ دخترک و سکوتش…
رمان گریز از تو

رمان گریز از تو پارت 159 5 (1)

28 دیدگاه
    ارسلان میله ها را با قدرت گرفته و تلاش میکرد بدون هیچ لنگ زدنی روی پاهایش قدم بردارد. تمام وزنش را روی مشت های محکمش انداخته بود و پاهایش را به موازات هم حرکت میداد. فشار نسبتا زیاد روی تن و دست هایش گاهی آنقدر نفسش را بند…
رمان گریز از تو

رمان گریز از تو پارت 158 4.7 (3)

7 دیدگاه
    _تک به تک اسناد مشخصه. این سند وکالت کامل اموال کامران که وکیلش قبل از مرگش تنظیم کرده بود با امضاش… به نام یاسمین. منم یکی دیگه تنظیم کردم برای اینکه وکالت همه چیز به اسم تو بشه.   برگه ی دیگری را از پوشه بیرون آورد و…
رمان گریز از تو

رمان گریز از تو پارت 157 3.3 (3)

3 دیدگاه
      جلوی آینه نشست و برس را روی موهایش کشید که چشم های ارسلان باز شد. کمی خودش را بالا کشید و خیره شد به نیمرخ گرفته ی دخترک… حواس یاسمین بهش نبود. غرق بود توی حال و دنیای خودش… برس را چنان با حرص توی موهایش میکشید…
رمان گریز از تو

رمان گریز از تو پارت 156 5 (1)

6 دیدگاه
      پشت پنجره ایستاده و زل زده بود به قامت دانیار که کنار متین سمت قدم برمیداشت. قرار بود امروز اخرین حرفهایش را با ارسلان بزند و بعد خواهرش را از اینجا ببرد. پرده را انداخت و چرخید سمت دخترک… چشمهایش بسته و نفس هایش منظم تر شده…
رمان گریز از تو

رمان گریز از تو پارت 155 5 (1)

8 دیدگاه
      یاسمین داشت با دقت به روند بخیه زدن نگاه میکرد که با صدای متین سمتش برگشت…   _اقا گفت بری پیشش کارت داره.   یاسمین سر بالا انداخت: نمیرم. ولش کن!   چشم های متین گرد شد: یعنی چی نمیرم؟ میگم اقا کارت داره.   _شنیدم حرفت…
رمان گریز از تو

رمان گریز از تو پارت 154 4.5 (4)

1 دیدگاه
      _براش بخیه نمیزنین دکتر؟   _طول میکشه. اول برم به ارباب سر بزنم بعد بیام پیش این خانم.   دنیا با خجالت نگاهشان کرد. شایان فشارسنج و گوشی را روی میز گذاشت و رو به یاسمین گفت:   _تو علائمش چک کن تا من برگردم. بلدی که؟…
رمان گریز از تو

رمان گریز از تو پارت 153 5 (1)

2 دیدگاه
      یاسمین لیوان را پایین آورد و خواست جواب اسو را بدهد که در اصلی باز شد و نگاه همه مات ماند به متین و دختری که با چشم های بسته کنارش ایستاده بود.   چایی پرید توی گلوی یاسمین و چنان به سرفه افتاد که ماهرخ بلافاصله…
رمان گریز از تو

رمان گریز از تو پارت 152 5 (1)

4 دیدگاه
      _درد نداری ارسلان؟   چهره اش جمع شده و درهمش را نمیدید و ارسلان هم جیک نمیزد اما زخم هایش میسوخت…   _نه خوبم.   صدای گرفته اش دست یاسمین را از حرکت متوقف کرد. خم شد تا چهره اش را ببیند که ارسلان سرش را روی…
رمان گریز از تو

رمان گریز از تو پارت 151 3.8 (4)

بدون دیدگاه
      سکوت ارسلان کش آمد. نگاهش کرد و جان دانیار بالا آمد…   _اره ارسلان؟ رحم می‌کنی به من؟   گوشه ی چشم های ارسلان چین افتاد‌. نگاهش بیشتر قصد آنالیز ذهن او را داشت و سکوتش چیزی نبود که به سادگی بشکند. دانیار منتظر بود او بگوید…
رمان گریز از تو

رمان گریز از تو پارت 150 4.5 (2)

3 دیدگاه
      یاسمین خندید و از کنار او بلند شد: همون خواهر شوهر منه. همش سعی میکنه خلوتمونو بهم بزنه!   خودش در را باز کرد و با دیدن چهره ی متین استرس گرفت‌: چیشده؟   _اقا بیداره؟   _آره بیا تو…   متین داخل رفت و ارسلان مهلت…
رمان گریز از تو

رمان گریز از تو پارت 149 4.5 (2)

2 دیدگاه
      آرام وارد اتاق شد و وقتی دید او بیدار است، لبخند مضحکی زد.   _خوبی ارسلان خان؟   _خوب واسه خودت معرکه گرفتیا. راست راست تو خونه میچرخی و خوش میگذرونی.   یاسمین دستش را تکان داد:   _اووف دیگه نگو… مخصوصا وقتی بهت میگن جادوگر.  …
رمان گریز از تو

رمان گریز از تو پارت 148 5 (1)

7 دیدگاه
    ارسلان دست لطیفش را گرفت و با دقت نگاه کرد. حواسش جای دیگری بود!   _خودت از روز اول بهم گفتی دیو. یادت رفته؟   _من اون موقع فقط ظاهرتو دیدم الان که… اصلا بس کن ارسلان! دو سه روز دیگه واقعا باید تلاش کنی بلند شی…  …