رمان گریز از تو

رمان گریز از تو پارت 132 5 (1)

6 دیدگاه
      شایان محکم به پیشانی اش کوبید: گروه خونیش o منفیه… هیچکدوم از ما…   یاسمین را برق گرفت: خب منم o منفیم.   چشم های شایان برق زد و دخترک با گریه جلو رفت:   _من میتونم بهش خون بدم؟ میشه؟   شایان دست پشت کمرش گذاشت:…
رمان گریز از تو

رمان گریز از تو پارت 131 4 (1)

11 دیدگاه
      یاسمین نگاهی به ساعت انداخت و استرس مثل خوره به جانش افتاد. روی مبل نشست و نفسش را بیرون فرستاد.   آسو جلو رفت: میخوای من کنارت بمونم یاسی؟   یاسمین لبخند کمرنگی زد: نه تو هم از صبح بیداری خسته شدی.   ماهرخ هم با اضطراب…
رمان گریز از تو

رمان گریز از تو پارت 130 5 (1)

4 دیدگاه
      _شیدا چطوره؟   شاهرخ پا روی پا انداخت و فنجان قهوه اش را برداشت: بهتره. فعلا رفته آپارتمان خودش…   _سر زده برگشت وگرنه اجازه نمی دادم غلط اضافه کنه!   شاهرخ پوزخند زد: زنت اون سر دنیا داره میتازونه دخترت هم اومده اینور و آباد کنه.…
رمان گریز از تو

رمان گریز از تو پارت 129 5 (1)

13 دیدگاه
      _من حق ندارم از زنم بخوام باهام شنا کنه؟   یاسمین باز هم خندید. پشت خنده های عصبی اش درد خوابیده بود…   _از کسی که رو کاغذ زنت شده نه! برو با هرکی دلت میخواد ازدواج کن و باهاش خوش بگذرون.   ارسلان پلک جمع کرد:…
رمان گریز از تو

رمان گریز از تو پارت 128 5 (1)

3 دیدگاه
    با ترس برگشت و وقتی ارسلان از پشت بهش چسبید نفسش بند رفت… اجازه نداد کامل بچرخد! قرص معده ی او را برداشت و جعبه را سر جایش گذاشت‌…   _بفرما.   یاسمین ورق قرص را گرفت و با لبخند کمرنگی تشکر کرد. با بلند شدن صدای قهوه…
رمان گریز از تو

رمان گریز از تو پارت 127 5 (1)

4 دیدگاه
        یاسمین با دیدن قیافه ی متین وحشت کرد. دست روی دهانش گذاشت و نگاهش سمت پله ها برگشت تا از نبودن ارسلان مطمئن شود…   _وای خدا…   مقابلش ایستاد و چشم چرخاند توی صورت کبودش!   متین لبخند زد: آقا حالش چطوره؟   یاسمین با…
رمان گریز از تو

رمان گریز از تو پارت 126 5 (1)

10 دیدگاه
      گردنش تقریبا داشت میشکست که چشم باز کرد و تکانی به بدنش داد. پاهایش خواب رفته و تمام بدنش گرفته بود! آخی از حنجره اش خارج شد و کمرش را صاف کرد که با دیدن سر ارسلان روی پاهایش جا خورد. اول ترسید و بعد… اتفاقات دیشب…
رمان گریز از تو

رمان گریز از تو پارت 125 3.3 (3)

8 دیدگاه
      یاسمین پلک هم نمیزد فقط قطره های اشکش افتاده بودند روی دور تند و صورتش را خیس می‌کردند.   نفسش داشت کم میشد. ارسلان مثل گرگی زخمی که طعمه ای زیر دستش در حال جان دادن است، زل زده بود در چشمانش… نمی‌فهمید دخترکی که زیر دستش…
رمان گریز از تو

رمان گریز از تو پارت 124 5 (1)

15 دیدگاه
  مکث کرد و با لبخند ادامه داد؛ _بعد که باهاتون اومدم اینجا و یکم رو رفتاراتون ریز شدم دیدم حتی این آقای دیو هم عاشق تو شده. یاسمین با تعجب سر چرخاند و عصبی خندید: تحت تاثیر چی قرار گرفتی که تا این حد اشتباه زدی؟ _تو چرا میخوای…
رمان گریز از تو

رمان گریز از تو پارت 123 5 (1)

27 دیدگاه
    _حق نداری به من دست بزنی. فهمیدی؟ حق نداری!   بعد هم با جنون کلید را از دست او کشید و سمت در رفت و قفلش را باز کرد…   _حالا هم برو بیرون.   ارسلان با اخم به حرکاتش خیره بود: تو باز دیوونه شدی؟   _آره.…
رمان گریز از تو

رمان گریز از تو پارت 122 5 (1)

42 دیدگاه
  هنوز گیج بود که با سوزش دستش از فکر بیرون آمد و چشم باز کرد. قسمتی از دستش شکافته و خون ازش پایین میچکید! با تعجب به اطرافش نگاه کرد تا به شیشه های خرد شده آینه رسید… حتی نفهمید کی مشت کوباند به شیشه و کی دستش را…
رمان گریز از تو

رمان گریز از تو پارت 121 3.5 (2)

79 دیدگاه
  چهره ارسلان تغییری نکرد و حتی برنگشت نگاهش کند. _پررو نشو یاسمین. برو… یاسمین خندید و مقابلش ایستاد و به پنجره تکیه کرد. چشم های ارسلان ماند به نگاه بازیگوشش و پوک عمیق تری به سیگارش زد. شیطنت چشم های او و لبخندش به تنهایی برای دزدیدن دل و…
رمان گریز از تو

رمان گریز از تو پارت 120 5 (1)

19 دیدگاه
  تقریبا یک ساعت طول کشید تا دوش بگیرد و از شر آن لباس سنگین و ارایش خلاص شود. لباس خواب عروسکی اش را پوشید و کرم مرطوب کننده اش را پشت دست هایش مالید. موهایش خیس بودند اما عادت به سشوار کشیدن نداشت! نفس عمیقی کشید و با استرس…
رمان گریز از تو

رمان گریز از تو پارت 119 4.5 (4)

12 دیدگاه
  یاسمین شوکه به پیراهن او چنگ انداخت و نفس هایش آمیخت به نفس های او که هر لحظه گرم تر میشد! ارسلان کمرش را محکم چنگ زد و چسباندش به تنه ی درخت… قلب دخترک میان سینه اش بال بال میزد! ارسلان غرق بود میان حسی که در اوج…
رمان گریز از تو

رمان گریز از تو پارت 118 3 (2)

27 دیدگاه
  ارسلان در را باز کرد و یاسمین زودتر از او بیرون رفت. محافظ ها با دیدنشان سریع صاف ایستادند که ارسلان زوتر گفت: شما برید پایین. همه چشمی گفتند و پشت سر هم پایین رفتند که ارسلان با دیدن موهای افشان یاسمین نفسش را بیرون فوت کرد… _بهت گفتم…