گندم نتوانست جلوی لبخندی که آرام آرام بر روی لبانش می نشست و رنگ می گرفت را بگیرد ……………. تنها با تمام آن حال خوبی که پیدا کرده بود ، دوباره سر بر روی شانه های او گذاشت و پلک بست . چقدر خوب بود که یزدان برگشته…
یزدان دندان بر روی هم فشرد …………… این مردک انگار واقعاً قید زندگی و رگ حیاتش را زده بود ………. ـ فکر نمی کنی که انقدر احمق باشم که نیتت و نفهمم ، یا اون ذهن کثیفت و نتونم بخونم . باور کن اگه برای بار دوم این…
جلال آرام سر ماشین را به سمت ورودی دروازه عمارت چرخاند و ماشین آرام تا ساختمان پیش رفت و بعد از چند متر پیش روی متوقف شد و ماباقی ماشین ها به ترتیب وارد عمارت شدند و پشت سر جلال پارک کردند . یزدان نگاهی به ساختمان عمارت…
#part586 #gladiator جبر زمانه و محیطی که در آن قرار گرفته بود باعث شده بود ، ذره ذره از آن گندم ساده و خام ماه های گذشته فاصله بگیرد و به این گندمی که الان هست ، مبدل شود . …
گلادیاتور: #part574 #gladiator یزدان در حالی که نفس های عصبی و حرصی اش را یکی در میان بیرون می فرستاد و عرق از دور گردنش پایین می رفت و در یقه لباسش پنهان می شد ، گفت : ـ معین نکنه بخواد حواست و…
باید مرکزی را پیدا می کرد که برای رفتن به آنجا توجیهی داشته باشد . به هیچ عنوان دلش نمی خواست خبر این تتویی که می خواست بر روی تنش بزند ، به گوش یزدان برسد ……… خوب می دانست که یزدان هر روز با زنگ…
همیشه عاشق رانندگی بود و حس می کرد ولع عجیب غریبی برای یاد گیری این حرفه دارد ………….. پس اشکالی نداشت اگر این روزها کمی باب میل خودش برنامه می چید و جلو می رفت . ابروان معین بالا پرید ……………
ـ فعلاً که مشکل خاصی نمی بینم . جلال هم از ماشین پیاده شد و با دست به دو ماشینی که پشت سرشان توقف کرده بودند ، اشاره کرد و گفت : ـ چهار نفرتون تو خونه سمت راستی…
گندم بی حرف نگاهش را از سیاوش گرفت و بدون آنکه تمایلی به جواب دادن داشته باشد ، نگاهش را سمت و سوی دیگری فرستاد . حتی برایش ذره ای اهمیت نداشت اگر مرد از این طرز برخورد و رفتار او ناراحت می شد و به…
پس پسری که یزدان برای حفاظت و مراقبت از او قرار داده بود این پسر بود …………… پسری که شاید در این چند ماهی که در این عمارت زندگی کرده بود ، تنها دو سه باری از دور دیده بودتش و هیچ وقت فرصتی پیش نیامده…
ـ نمی ذاری باهات بیام ، نمی ذاری لااقل یه زنگ کوچولو بهت بزنم . الانم که همینجوری به امان خدا ، بدون خداحافظی داری ولم می کنی بری ……………. هر کس و ناکسی می تونه بهت زنگ بزنه الا من ……….. منی که مثلاً تنها عضو…
یزدان چه توقعی از او داشت ؟؟؟ او زمانی که فهمیده بود یزدان بجای هفت هشت صبح ، الان ، آن هم بی خبر قصد سفر دارد ، نه لباس درست درمانی بر تن کرده بود و نه حتی چیزی بر سر کشیده بود و…
بی توجه به ضربان پر سرعت و محکم قلبی که انگار میان حلقش می کوبید و یا پاهای برهنه اش ، تنها پا بر زمین می کوبید و بی وقفه می دوید و پله ها را دو تا یکی پایین می رفت ……… تنها چیزی که…
ـ وقتی برگردی ، مطمئن باش انقدر قدرتمند شدم که دیگه هیچ شانسی برای مقابله با من نداری ………… این آخرین باریه که این گندم ساده و نرم و نازک و رو به روت می بینی ……………. وقتی برگردی ………… دیگه خبری از این گندم نیست…
یزدان چانه اش را بر روی موهای گندم گذاشت و دست دیگرش را به دور کمر او حلقه نمود و او را بیشتر از ثانیه های قبل به خودش فشرد و گندم بی قرار تر از همیشه ، خودش را میان حصار بازوان او پنهان کرد…