رمان گلاویژ Archives - صفحه 10 از 12 - رمان دونی

دسته‌بندی: رمان گلاویژ

رمان گلاویژ پارت 35

صبح با صدای آلارم گوشیم چشم هامو بازکردم.. صداروقطع کردم وپتومو دورم پیچیدم و دوباره خوابیدم… اما من که دیشب پتو نداشتم!!!! انگار ننه بهار جونم دوباره بیدارشده مادر بزرگ بازی درآورده.. الهی فدات بشم دختر توچقدر ماهی اخه!! بااینکه خیلی خوابم میومد اما به اجبار با بدنی کوفته بلند شدم و راهی اتاق فکر(توالت) شدم… چشمتون روز بد نبینه

ادامه مطلب ...

رمان گلاویژ پارت 34

چند دقیقه بعد پیرزنی خوش لباس با ظاهری مهربون اما مغرور همراه با دختری تقریبا 30یا 35 ساله وارد خونه شدن! رضا که انگار با مادر بزرگ خیلی صمیمی تراز عماد بود بهار رو به عنوان نامزدش معرفی کرد و مادر بزرگ با خوش رویی و مهربونی از بهار استقبال کرد و ابراز خوشحالی کرد… وقتی رسید به معرفی من

ادامه مطلب ...

رمان گلاویژ پارت 33

رضا توی آدرس پلاک 33 رو زده بود و واحد 16 اما درمقابل اون همه زنگ که عددی روش نبود کاملا گیج شده بودم… اسمس به رضا دادم و نوشتم که توی شمارش زنگ ها گیج شدم و واسه اینکه زودتر بخونه بهش زنگ زدم و تا جواب داد قطع کردم! فورا جواب داد ردیف راست ششمین زنگ و طبقه

ادامه مطلب ...

رمان گلاویژ پارت 32

  شماره رو گرفتم و منتظرجواب شدم.. بعداز چندبوق جواب داد.. _الو سلام! _سلام بفرمایید… صدای عماد بود.. بازم هول کردم.. یاد بعدازظهر که دستمو روی گونه اش دیده بود افتادم… با من من و بریده بریده گفتم: _آقا عماد شمایید؟ حالتون خوبه؟ بهترشدید؟ _خوبم ممنون.. رضا بیرونه… اومد میگم زنگ بزنه! _نه.. لازم نیست.. زنگ زده بودیم حال شمارو

ادامه مطلب ...

رمان گلاویژ پارت 31

بانفرت نگاهمو از نگین که ازهمین الان میتونستم حدس بزنم چطور دختریه، گرفتم وکیفمو برداشتم وازجام بلند شدم! طبق عادت همیشه واسه خداحافظی تقه ای به در اتاق عماد زدم و در رو باز کردم! _آقای واحدی من دارم میرم.. کاری بامن ندار……. بادیدن عماد توی اون حالت هین بلندی کشیدم و رفتم داخل واسمشو صدا زدم! _عماد؟؟؟ سرش روی

ادامه مطلب ...

رمان گلاویژ پارت 30

اونقدر فاصله بینمون کوتاه ونزدیک به هم بود که میشه گفت توی حلق هم بودیم.. سرمو بالا گرفتم وتوی چشم های قشنگش نگاه کردم وگفتم: _بهتره که از آقا رضا بپرسید چون من حرفی واسه گفتن ندارم! زل زده بود توی چشمم.. باسکوت.. با اخم.. اما خیره و نافذ! خجالت زده چشم ازچشم هاش گرفتم وازش دور شدم و منتظر

ادامه مطلب ...

رمان گلاویژ پارت 29

گوشی رو قطع کردم و همزمان منو بهار گفتیم: _تو مگه مرض داری؟؟؟؟؟؟ _واسه چی تلفنو بی هوا میاری میدی دست من؟ _واسه چی میگم بگو نیستم میگی هست؟ _خوبت شد بعدشم با گوشی خودت زنگ زدی بگم بهار کجاست؟ _چه میدونم میمردی بگی خوابه؟ _میمیردی صبرکنی فردا زنگ بزنی؟ خلاصه یک ساعت دیگه هم دعوا کردیم و آخرشم خسته

ادامه مطلب ...

رمان گلاویژ پارت 28

با یادآوری دور بودن مسیرم تا دفتر خدماتی خریدن سیم کارت رو به روز دیگه ای موکول کردم.. بااینکه حقوقمو گرفته بودم و پول داشتم اما زورم اومد پول واسه تاکسی بدم.. قدم زنان به طرف ایستگاه اتوبوس حرکت کردم… به عماد فکر کردم.. به این همه عذابی به امروز به من داد… به توضیحی که واسه زن نداشتنش به

ادامه مطلب ...

رمان گلاویژ پارت 27

اونقدر معذب بودم که دلم میخواست همین الان زمین دهن باز کنه و منو بکشه پایین… آخه یکی نیست بگه توکه اهل این جنگولک بازی ها نیستی بیخود میکنی ازاین غلط ها میکنی که اینجوری مثل خرتوی گل گیر کنی! ده دقیقه ای بود که مشغول گشت وگذار بودم که دیدم اومد کنارم نشست وگفت: _چی شد؟ پیدا نکردی هنوز؟!

ادامه مطلب ...

رمان گلاویژ پارت 26

اونقدر فاصله مون نزدیک بود که رسما توی بغل هم بودیم… _جواب سوالمو با سوال نده… درآسانسور باز شد.. دستامو محکم توی سینه اس زدم و به عقب هولش دادم وهمزمان با نفرت گفتم: _قطعا واسه شما نکردم و نمیکنم! ازجاش تکون نخورد.. اومدم برم که مانعم شد و سرشو کج کرد تا کاری رو بکنه که یه نفر وارد

ادامه مطلب ...

رمان گلاویژ پارت 25

نمیخواستم هیچ حدسی رو بزنم.. دلم نمیخواست به عاشق کسی بودنش حتی فکرهم بکنم… زندگیش برام مبهم بود و خیلی دلم میخواست از گذشته اش سر در بیارم و اگه منه دیوونه اون شب پیشنهادشو قبول کرده بودم الان از کنجکاوی درحال خودکشی نبودم… کلافه آهنگو قطع کردم و گفتم: _وای بدتر دلم گرفت… خیلی ببخشید ولی ترجیح میدم توی

ادامه مطلب ...

رمان گلاویژ پارت 24

این دفعه نوبت اون بود که تعجب کنه! عصبی روی پاهام بلند شدم تا خودمو بهش برسونم اما بازم قدم کم میومد.. توی فاصله کم ازصورتش باحرص گفتم: _منو عصبی نکن! بهمم نریز! من از اون دسته آدمایی که فکر میکنی نیستم.. اگه یه بار دیگه.. فقط یه بار دیگه بهم تهمت بزنی چشم هامو می بندم و دهنمو باز

ادامه مطلب ...

رمان گلاویژ پارت 23

_به بهار زنگ میزنم زودتر بگرده.. قبلش برو یه چیزی بپوش! گوشیشو ازجیبش بیرون آورد واومد شماره بگیره که دستمو روی دستش گذاشتم! _میشه این کارو نکنید؟ خواهش میکنم! بااخم به دستم نگاه کرد وبعدش نگاهش به بدنم و درآخر به صورتم ختم شد! سوالی نگاهم کرد… دستمو پس کشیدم و بیشترخودمو جمع کردم… ازخجالت آب شدم… لرزش بدنم کمترشده

ادامه مطلب ...

رمان گلاویژ پارت 22

سعی کردم روحیه ام رو به دست بیارم و حس خوب پیداشدنمو کوفت خودم نکنم… پشت سرش داشتم راه میرفتم که یه پروانه خیلی بزرگ با قدرت داشت میومد سمتم… منم مثل چی از پروانه میترسیدم.. جیغ خفه ای کشیدم و نشستم روی زمین تا از روی سرم پرواز کنه وبره که عماد برگشت و بانگرانی گفت: _چی شد؟ افتادی؟

ادامه مطلب ...

رمان گلاویژ پارت 21

شرم زده اما با خنده گفت: _شیطونی نکن بچه.. بیدارش کن بیاین صبحونه بخوریم میخوایم بریم جنگل! خندیدم و باشه ای گفتم… دراتاقو که بستم دیدم بهار پشت سرم ایستاده و باز هم یک متر توهوا پریدم! _وای چتونه شماها اینقدر منو میترسونید؟ آخرش من از دستتون ام اس میگیرم میمیرم! یه دونه زد تو سرم و گفت: _ای بمیری

ادامه مطلب ...