رمان گلاویژ پارت 80
دست هامو باحوله ی کنار سینک خشک کردم و خجالت زده از نگاه های سنگین عزیز، سرم روپایین انداخته بودم و دلم میخواست تا اومدن عماد خودمو به کاری مشغول میکردم… اومدم حرفی بزنم که صدای عزیز مانعم شد.. _ به زندگی برگشته.. شبیه بیست سالگی هاش شده… همونقدر شیطون و امیدوار به زندگی! باگیجی بهش نگاه کردم.. توی