رمان گلاویژ پارت 50
_م.. من.. نشنیدم.. شما اینجا چیکار میکنید؟ _کارمهمی داشتم.. میتونم بیام تو؟ بهارخونه است؟ _ن.. نه! خ . خونه نیست! باتعجب پرسید: _مطمئنی حالت خوبه؟ _من؟ اهان.. من.. خوبم! شما خوبید؟ چون جلوی در ایستاده بودم و ترسیده بودم اشتباه برداشت کرد… _اهان.. فکرکنم مهمون دارید وبدموقع مزاحم شدم.. من میرم بعدا حرف میزنیم! اومد بره که فورا گفتم: