رمان یاکان

رمان یاکان پارت 78 4 (2)

بدون دیدگاه
  _چشم ننه جان به روی چشمم. خاله راویس رو بغل کردم و گونه ش رو بوسیدم. _ممنون بابت زحماتتون خاله راویس واسه بچه ها سلام برسونید. صورتم رو بوسید و لبخند زد. _دورت بگردم خاله جان چشم بزرگیت رو می رسونم… مارو زیاد چشم به راه نذار. چشمی گفتم…
رمان یاکان

رمان یاکان پارت 77 4 (2)

بدون دیدگاه
      بدون این که نگاهش رو از سقف بگیره به سختی دستش رو بلند کرد. صداش ضعیف و پر از بغض بود. _دستم… دستم رو بگیر دخترم! سریع جلو رفتم و دستای سرد و چروکیده ش رو بین دستام گرفتم. دستم رو به سمت بینیش برد و عمیق…
رمان یاکان

رمان یاکان پارت 76 4 (2)

بدون دیدگاه
    بی حرکت چشم توی چشم تو فاصله ی چند سانتی نگاهش کردم. صورتش هرلحظه سرخ تر می شد. بعد از چند لحظه چشم هاش رو بست و نفس عمیقی کشید! نفسش رو بلعیدم و با بستن چشم هام بی قرار بوسیدمش… حاضر بودم برای مردن توی این لحظه،…
رمان یاکان

رمان یاکان پارت 75 4 (2)

بدون دیدگاه
      راشد و نوید کف دست هاشون رو به هم کوبیدن. _اینه… برو شوکا بهشون نشون بده این دختر وحشی کیه! نگاه عصبی بهشون انداختم و بعد با نگرانی به سمت شوکا برگشتم. _خطرناکه شوکا با طناب اینا نرو توی چاه… سرعتت رو بیار پایین.   با حالت…
رمان یاکان

رمان یاکان پارت 74 3 (2)

1 دیدگاه
      روی تخت نشستم و آهی کشیدم. _خب بهم زنگ میزدی. آروم خندید. _از شوهرت ترسیدم، دفعه ی آخری که حرف زدیم خیلی ناراحت به نظر می رسید. لبم رو گاز گرفتم. می دونستم به خاطر موضوع بهرام عصبانی بود. _ناراحتت کرد مامان؟ _نه ، انگار بیشتر خودش…
رمان یاکان

رمان یاکان پارت 73 4 (3)

1 دیدگاه
      _اگه ازت دل نمی کند قرار بود چه جوری از بین اون همه آدم فراریش بدی؟ سیگار رو از دستم قاپید. _همه شون رو می کشتم! ابروهام بالا پرید. _فکر کنم شبنم عاقلانه ترین کار زندگیش رو انجام داد. تلخ نگاهم کرد. _چون منو فراموش کرد؟ سرم…
رمان یاکان

رمان یاکان پارت 72 3.5 (2)

بدون دیدگاه
      آخه چیزی از من باقی میموند؟ با تموم شدن حرفش قلبم فروریخت. مردمک چشماش می لرزید. جوری درمونده و بی پناه بود که دلم لحظه ای واسه لحنش رفت. یاکان بزرگ از ترس این که اتفاقی برای من بیفته به این روز افتاده بود؟ نفس سنگینی کشید…
رمان یاکان

رمان یاکان پارت 71 3 (2)

بدون دیدگاه
    راشد کنار من ایستاده بود و ندا خودش رو به امیر علی رسونده بود ولی نوید همچنان بالای پله ها رو به روی شبنم و استادی که اسلحه به دست تهدیدش می کرد ایستاده بود. لرزش بدن شبنم از همین جا به وضوح حس می شد هیچکس انتظار…
رمان یاکان

رمان یاکان پارت 70 4 (3)

بدون دیدگاه
    لجبازی رو کنار گذاشتم و بازوش رو کشیدم. _معلومه که نگرانتم خیلی داری به خودت فشار میاری نیاز داری یه کمی ریلکس کنی تا ذهنت خالی بشه. موهام رو پشت گوشم زد و با محبت نگاهم کرد. _دیروز و امروز کلی ازت انرژی گرفتم… این چند وقت همه…
رمان یاکان

رمان یاکان پارت 69 4.7 (3)

بدون دیدگاه
    شونه ای بالا انداختم. _ما دخترها همدیگه رو بیشتر درک می کنیم! می گم امیر علی؟ به سمتم برگشت. _جانم انار؟ لبم رو تر کردم. _به نظرت میشه کاملا به شبنم اعتماد کرد؟ هرچی نباشه استاد پدرشه. سری تکون داد و با برداشتن ظرف ها از جا بلند…
رمان یاکان

رمان یاکان پارت 68 4 (4)

بدون دیدگاه
    با تعجب نگاهش کردم. _به چه دلیل اون وقت؟ جدی نگاهم کرد. _به همون دلیل که زنمی. قاشق و چنگال رو کنار گذاشتم و مستقیم نگاهش کردم.       _اون قدری از یاکان شناخت پیدا کردم که بدونم کاری رو بدون دلیل انجام نمیده. لبخندی بهم زد.…
رمان یاکان

رمان یاکان پارت 67 4.5 (4)

بدون دیدگاه
      بی‌خیال تقلا و حس معذب بودن شدم و کلافه سرم رو روی سینه‌ش گذاشتم تا بتونم از این تاب خوردن ملایم لذت ببرم.   – تو هم گهواره داشتی…؟ توی پرورشگاه که بودیم یه اتاق بود مخصوص نوزادها. سرتاسرش گهواره بود و بچه‌ها رو هر شب توش…
رمان یاکان

رمان یاکان پارت 66 4.3 (3)

بدون دیدگاه
      گوشی رو کنار گوشش گذاشت. – سلام، معصومه خانوم!   لحنش برعکس حالت صورتش ملایم به‌نظر می‌رسید. با ترس سرم رو به دو طرف تکون دادم که کف دستش رو برای آروم کردنم به‌طرفم گرفت و اشاره زد فقط می‌خواد حرف بزنه.   بی‌توجه به صورت بهت‌زده‌م…
رمان یاکان

رمان یاکان پارت 65 4.3 (3)

1 دیدگاه
      شوکا   سرش رو توی گردنم فرو برده بود و با شور و حرارت خاصی درحال بوییدن تنم بود.   لبم رو محکم گاز گرفتم و خجالت‌زده سعی کردم عقب بکشم، ولی اجازه نداد و دستش رو به آرومی از روی تنم بالا کشید.   نمی‌دونم این…
رمان یاکان

رمان یاکان پارت 64 4.3 (3)

2 دیدگاه
      نوید شاکی نگاهم کرد. – باز کجا؟ مگه قرار…   – می‌خوام برم اون‌جا رو بهش نشون بدم. هنوز ندیده… شاید شب برنگشتیم.   ندا آروم زد زیر خنده. – خوش بگذره.   چپ‌چپ نگاهش کردم و ازجا بلند شدم. – به‌سلامت!   شوکا کیفش رو برداشت…