رمان یاکان

رمان یاکان پارت 63 4.5 (4)

4 دیدگاه
      کنارش روی تخت دراز کشیدم و به نیم‌رخش خیره شدم. چشم‌هاش رو بسته بود و قفسه‌ی سینه‌ش به‌آرومی بالا و پایین می‌شد.   می‌دونستم خوشش نمی‌آد کسی زیاد بهش خیره بشه، ولی نمی‌تونستم نگاهم رو ازش بردارم.   اون آهوی من بود، دختری که سال‌ها عاشقش بودم…
رمان یاکان

رمان یاکان پارت 62 4.3 (3)

4 دیدگاه
      بازوم رو گرفت تا به چشم‌هاش نگاه کنم. – یعنی می‌خوای بگی شبنم قراره بشه جاسوس ما توی اون عمارت؟ – خودت چی فکر می‌کنی؟   گیج‌شده نگاهم کرد. – با چه منطقی اطمينان داری که شبنم به ما کمک می‌کنه تا باباش رو گیر بندازیم؟  …
رمان یاکان

رمان یاکان پارت 61 4.5 (4)

1 دیدگاه
      سریع ازجا پرید و کف دستش رو به پیشونیم چسبوند. – وای تب نکنی دوباره، علی…   اجازه ندادم ازم فاصله بگیره، محکم بین بازوهام حبسش کردم. – استراحت کنم خوب می‌شم. همین‌جوری بمون!   سکوت کرد و بی‌حرکت موند. این روزها برای من قشنگ‌ترین احساس همین…
رمان یاکان

رمان یاکان پارت 60 4.2 (5)

3 دیدگاه
      جفتمون با تعجب به‌طرفش برگشتیم. امیرعلی با اخم نگاهش کرد. – که چی بشه؟   نوید ازجا بلند شد. – از من با چک و لگد حرف می‌کشی، به گندکاری این که می‌رسه آروم می‌شی؟   به‌جای امیرعلی خودم بهش چشم‌غره رفتم. – یه نگاه توی آینه…
رمان یاکان

رمان یاکان پارت 59 4 (5)

بدون دیدگاه
      چند لحظه با دندون‌های به‌هم‌فشرده نگاهش کردم. – خب حرف بزن.   کمی صبر کرد تا آروم‌تر بشم، هنوز نفس‌نفس می‌زدم، بالاخره بااحتياط دست‌وپام رو ول کرد.   از روی تنم که عقب رفت یه گوشه با بغض و ناراحتی کز کردم.   – قضیه برمی‌گرده به…
رمان یاکان

رمان یاکان پارت 58 4.8 (4)

1 دیدگاه
    دندون‌هام رو به‌هم فشار دادم که به‌سمتم خم شد. – مگه نمی‌خوای همه‌چیز رو راجع‌به قاتل بابات بدونی؟ مگه کلی سؤال توی اون سر کوچیکت حبس نشده؟ مگه به من شک نداری؟ تا وقتی با من برنگردی جواب هیچ‌کدومشون رو نمی‌گیری!   با اخم غلیظی به چهره‌ی جدیش…
رمان یاکان

رمان یاکان پارت 57 4.3 (3)

5 دیدگاه
      امیرعلی ابرویی بالا انداخت. – حالا شد بنده‌خدا؟ چشم و ابرویی واسه‌ش اومدم که سوتی نده من قبلاً چه‌قدر ازش بیزار بودم.   شبنم آروم گفت: همیشه همینه. حتی نمی‌ذاره یه کلمه حرف بزنم، واسه خودش می‌بره و می‌دوزه. حتی این قضیه‌ی سرکان هم گیر داده تقصیر…
رمان یاکان

رمان یاکان پارت 56 4.8 (4)

بدون دیدگاه
  دستش رو روی دستی که صورتش رو لمس می‌کرد گذاشت و با لذت عجیبی چشم‌هاش رو بست. – هیچ‌کدوم… من وطن شوکام! هرجا که بری همیشه به من برمی‌گردی! بی من غمِ غربت اسیرت می‌کنه، دونه انار. این رو خودت خوب می‌دونی، مگه نه؟ برای همین از قعر جهنم…
رمان یاکان

رمان یاکان پارت 55 4.8 (4)

بدون دیدگاه
  یاسمن با دیدنم توی آشپزخونه لبخندی زد. – پس کی قراره این آقا داماد رو نشون بدید؟ بابا دلمون آب شد. ببینم داداشی، رفیقی، چیزی نداره؟ سرفه‌ای کردم. مسلماً قرار نبود اجازه بدم دختر‌خاله‌م هم مثل من خودش رو به یه خلاف‌کار بسپاره. – به‌درد تو نمی‌خورن، عزیزم. همه…
رمان یاکان

رمان یاکان پارت 54 4.8 (5)

1 دیدگاه
  کمی مکث کرد. – کجا می‌ریم؟ نگاهی به صورت مضطربش انداختم. – خونه‌مون! توی نگاهش پر از شک و ترس بود، ولی به‌روی خودش نمی‌آورد. حق هم داشت، قرار بود بعداز چند سال یه‌هو وارد محیطی بشه که هیچ آشنایی باهاش نداره. اون نزدیک‌ترین آدم به من بود و…
رمان یاکان

رمان یاکان پارت 53 4.7 (6)

2 دیدگاه
  با نگرانی نگاهش کردم. – گریه نکن حالت بد می‌شه، آروم باش! لب‌هاش لرزید. – گفتن می‌کشنت… مثل بابا. فکم منقبض شد و با اعصابی داغون و به‌هم‌ریخته بهش خیره شدم. من اون مرید بی‌شرف رو با دست‌های خودم می‌کشتم. – آخ… علی! با شنیدن صداش متوجه شدم دستش…
رمان یاکان

رمان یاکان پارت 52 4.3 (4)

1 دیدگاه
  مسلماً هیچ آمادگی‌ای برای شروع این رابطه نداشتم و نمی‌دونستم ممکنه چه بلایی سر خودم و اون بیارم. – آره عمو، همه‌چیز خوبه. ان‌قدر نگران نباش. – به‌زودی می‌آم اون‌جا، باید باهاش آشنا بشم‌. قضیه‌ی یه عمر زندگیه، همین‌جوری نمی‌شه تصمیم گرفت. چشم‌هام رو محکم بستم. حالا همه گیر…
رمان یاکان

رمان یاکان پارت 51 4.3 (4)

1 دیدگاه
  ماشین رو جلوی یه طلافروشی بزرگ پارک کرد و پیاده شد. هیج عقیده‌ای نداشتم که قراره برای سر عقد چی بخریم. وارد طلافروشی که شدیم مرد فروشنده ازجا بلند شد. – سلام جناب، بفرمایید. امیر‌علی نگاهی به من انداخت. – اول حلقه؟ آروم سر تکون دادم. مرد فروشنده چند…
رمان یاکان

رمان یاکان پارت 50 4.4 (5)

بدون دیدگاه
  راشد همون‌طورکه چاییش رو سر می‌کشید گفت: اون موقع هم که تعقیبش می‌کردم همچین به نظرم اومد رفتارش عادی نیستا. چپ‌چپ نگاهش کردم. – هیچ‌کدوم از این حرف‌ها رو به روش نمی‌آرید، مخصوصاً تو نوید. خم به ابروش بیاد حسابت با منه! با یادآوری چیزی، رو به راشد چشم‌هام…
رمان یاکان

رمان یاکان پارت 49 4.8 (4)

5 دیدگاه
  چشم‌هاش رو گرد کرد. – به من دستور نده، یاکان! از طرز حرف زدنش گره اخم‌هام محکم‌تر شد. پیاده شدم و در ماشین رو واسه‌ش باز کردم. امیرعلی که جونش رو می‌گرفتی هم تا صبح می‌نشست تا ناز شوکا رو بکشه و اخم‌هاش رو ازهم باز کنه الان تبدیل…