سرم رو بالا گرفتم و به چشماش خیره شدم. – این شعر برای منه؟ عکس رو از دستم بیرون کشید. – برای همهی کس و کار منه! زبری دستش باعث شد نفس تو سینهم حبس بشه. نذاشتم عقب بکشه و دستش رو گرفتم. با انگشتام کف دست سردش رو…
بعداز خوردن شام یک ساعتی پیش بابا نشستم و کلی قربونصدقهش رفتم. وقتی دیدم داره خمیازه میکشه متوجه شدم حسابی خستهست و بهخاطر من منتظر مونده. شببهخیری گفتم و به اتاقم برگشتم. روی تخت دراز کشیدم و چشمام رو بستم. نمیدونستم فردا امیرعلی دم مدرسه میآد یا نه، ولی…
فصل اول: استورگه (واژهای در ادبیات یونان است، بهمعنی عشقی بنیادی. یعنی در بن هستیِ بشر وجود دارد؛ مانند عشقی که مادر به فرزندش دارد یا عشق به غریبهای که به سالها و زمانهای خیلی دور باز میگردد.) گذشته… زمستان 1395 شوکا دستم رو جلوی دهنم گرفتم و چند…