رمان مانلی

رمان مانلی پارت 87 4.5 (69)

2 دیدگاه
    * * * دامن لباس عروسی که به سلیقه‌ی خودم نبود و نمی‌دانم در این مدت کم چگونه فراهم کرده بودند را مرتب کردم و با چشم‌هایی بسته نفس سنگینی کشیدم.   به این فکر می‌کردم بعد از امروز قرار است چطور زندگی کنم و چه‌گونه سرم را…
رمان شاه خشت

رمان شاه خشت پارت 92 4.5 (103)

3 دیدگاه
      _ فرهاد جونم؟   _ پریناز، حوصله ندارم، خسته‌م.   _ اصلاً تو می‌دونی من چی می‌خوام؟ به خستگیت کار نداره که‌!   _ بدون صغری کبری چیدن، خلاصه بگو چی می‌خوایی؟   _ اولا که مرسی، ماشین قرمزم رسید. بعدم اینکه فردا باهاش برم قنادی؟  …
رمان ماهرخ

رمان ماهرخ پارت 142 4.3 (94)

بدون دیدگاه
          ماهرخ   قلبم محکم می زد و حس خوشی به قلبم سرازیر شده بود. بوسه اش بعد از این همه وقت جور عجیبی وجودم را گرم کرد… انگار از یک بلندی افتاده بودم.. نفسم تند شده بود… یاد و خاطرات روزهای بودنمان مانند فیلمی از…
رمان حورا

رمان حورا پارت 212 4.4 (174)

14 دیدگاه
            باغ سیب داشتند. اما بی برگ و درخت بود، درواقع داشت جوانه میزد شاخه‌هایش، میشد تک و توک شکوفه‌هایی هم دید، اما برهنگی‌ باغ زیادی در چشم میزد.   هوا هم دو سویه شده بود، گاهی سرد، گاهی سوزناک، گاهی گرم و مرطوب. بهار…
رمان مانلی

رمان مانلی پارت 86 4.5 (124)

15 دیدگاه
      باربد کنار در انبار در خودش جمع شده بود و باریکه‌ی غلیظی از خون از میان موهایش جاری بود و کل صورتش را به رنگ قرمز در آورده بود!   یک چشمش به‌حدی کبود و ورم کرده بود که خیال می‌کردم کور شده باشد و دیگر قادر…
سکوت تلخ

رمان سکوت تلخ پارت 37 4.5 (166)

7 دیدگاه
        حالت نگاهش تغییر کرده بود   جدی بود و تهدید آمیز   طوری که کمی ترسیده بودم …   البته که حق هم داشتم   این طرز نگاه ترس هم داشت .   چشم از چهره رنگ وا داده ام برمیدارد و سمت کمد می رود..…
رمان حورا

رمان حورا پارت 211 4.3 (189)

7 دیدگاه
            جوراب‌هایش را هم کند و با پا زدن دمپایی‌های دم در، دوباره بیرون رفت. نگاهم به حاجیه‌خاتون برگشت، داشت گوجه فرنگی‌ها را خرد میکرد، بنظر صبحانه‌ی لذیذی بود، با تخم‌مرغ محلی و صدای خروسی که تازه داشت بلند میشد، موبایلم را که در جیب…
رمان مانلی

رمان مانلی پارت 85 4.5 (102)

7 دیدگاه
      نگاهی به اخم‌هایش انداختم. _شاید به همون دلیل که تو سعی داشتی یه‌چیز مهم رو از من پنهون کنی!   بازوهایم را بین دستانش فشرد. _چیز مهمی نبود!   سرم را بالا گرفتم. _اگه نبود پس چرا پنهونش کردی؟   لب‌هایش را به‌‌هم فشرد و کلافه نگاهم…
رمان مانلی

رمان مانلی پارت 84 4.5 (117)

8 دیدگاه
      صورتش رنگی از ماتم زدگی گرفت و آهی کشید. _شکایت که نه نکرده. مدرکش کجا بود آخه؟ وسط بیابون تک و تنها خفتش کرده نه شاهد داره نه دوربینی اطراف بوده. ولی خب خودش می‌دونه هرکی بوده از طرف من بوده.   با نگرانی نگاهش کردم. _با…
رمان حورا

رمان حورا پارت 210 4.3 (207)

22 دیدگاه
              چرخی در تخت زدم. هنوز گیج خواب بودم که صدایی مردانه بلند یاالله گفت. در جا پریدم، تازه یادم آمد که خاتون گفته بود پسر مش حسن می‌آید.   سریع نشستم، لباس‌هایم را باید عوض میکردم، صدای احوال پرسیشان می‌آمد. ظاهرا هنوز داخل…
سکوت تلخ

رمان سکوت تلخ پارت 36 4.4 (179)

7 دیدگاه
      مشغول بالا کشیدن زیپ دامن کتم هستم که در اتاق باز میشود ..   برمیگردم سمت هاکان   وارد اتاق میشود و همزمان با ورودش صدای مادرش نیز می آید   – عروس و داماد خوابن؟   هاکان جواب میدهد   – الان میایم مامان ..  …
رمان آس کور

رمان آس کور پارت 136 4.3 (114)

15 دیدگاه
    به چشمان جدی راغب زل زد، به آن نگاه نمی آمد شوخی داشته باشد. اما چنین چیزی هم ممکن نبود، کی باردار شده بود که خودش خبر نداشت؟!   پوزخندش را همچون خار در نگاه یخ زده ی راغب فرو کرد و با لحنی سراسر تحقیر، محکم و…
رمان گرداب

رمان گرداب پارت 276 4.2 (85)

3 دیدگاه
        رنگ دیوارها سفید و صورتی بود و برای تمام وسایل اتاق هم از همین دو رنگ استفاده شده بود…   سمت راست بغل دیوار، یک تخت چوبی کوچک قرار داشت که صورتی بود و چهار طرفش بلند و نرده مانند بود برای حفاظت از بچه….  …
رمان مانلی

رمان مانلی پارت 83 4.4 (97)

6 دیدگاه
      همین که مهلت حرف زدن یافتم ذوب شده در پوست تنش غر زدم: _من هنوز با این حس و حال آشنا نیستم نامی… نمی‌فهممش کاش اجازه بدی درکش کنم!   خندید و قدمی به عقب برداشت.   انگار که مراقب پیشروی دست‌هایش بود! _فهمیدن چیزی یعنی توضیح…
IMG 20240406 231225 663

رمان دلارای پارت 332 4.2 (371)

48 دیدگاه
        _ مگه خواستی؟   _ خواستم … به جونِ هاوژین خواستمش   ثانیه ای مکث کرد و دوباره ادامه داد   _ خواستمتون!   دلارای آب دهانش را فرو داد   دیگر منطقش را به قلبش ارجحیت نمی‌داد!   در دل به خود تشر زد  …