رمان ناسپاس پارت 118
3 دیدگاه
زبونشو توی دهنش چرخوند و گفت: -خوبه! پس بالاخره سروکله ات پیدا شد! اینو گفت و بعد خم شد و گوشه ی لباسم رو گرفت و عین یه تیکه آشغال از روی سکو بلندم کرد. با عصبانیت زیادی خودمو کج کردم و پرسیدم: -هی!؟ چیکار میکنی؟ دستمو شکوندی…ولم کن!…