رمان بوسه بر گیسوی یار Archives - صفحه 10 از 14 - رمان دونی

دسته‌بندی: رمان بوسه بر گیسوی یار

رمان بوسه بر گیسوی یار

رمان بوسه بر گیسوی یار پارت 73

  چشمانم روی هم می افتند. احساس ناتوانی شدید دارم و چیزی مثلِ گلوله راه گلویم را سد کرده است. جسمِ نیمه جانم را به سختی داخل میکشم و در را میبندم. او هیچ چیزی ندارد و اصلا با معیارهای من همخوانی ندارد… پس چرا حالِ من انقدر وخیم است؟! مثلِ یک بیماری نادر و وحشتناک می ماند. ادامه ی

ادامه مطلب ...
رمان بوسه بر گیسوی یار

رمان بوسه بر گیسوی یار پارت 72

  مامان با بغض و دلتنگی بغلم میکند و هنوز نگرانی در صدایش موج میزند: -کاش میشد یکی دو هفته دیگه هم پیشِت میموندم… و من با وجود ناراحت بودنم برای رفتنشان، دلم میخواهد همین امروز بروند! در این چند وقت به قدری دلهُره و استرس کشیده ام که دیگر کشش ندارم. یک چند روز استراحت سهمِ من است، اگر

ادامه مطلب ...
رمان بوسه بر گیسوی یار

رمان بوسه بر گیسوی یار پارت 71

  سپس به سمت خانه حرکت میکنم. پشت سرم می آید. قرار است دوباره به خانه برگردد؟! نرسیده به در به سمتش برمیگردم. نگاهش را که… یک جوری است، فاکتور میگیرم. سر تا پایش را در یک ثانیه آنالیز میکنم. تیپ بیرون زده است. سوئیچ و گوشی به دست دارد. و ماشینش در کوچه پارک است. داشت میرفت، پس… -هرچی

ادامه مطلب ...
رمان بوسه بر گیسوی یار

رمان بوسه بر گیسوی یار پارت 70

  آسانسور می ایستد. در که باز میشود، با حرصی که از بهادر و متین و آبتین و چنگیز و بقیه ی اقوام دارم، میگویم: -شایدم زیادی براشون خطرناکم که سعی میکنن منو از خودشون دور کنن… حتی چنگیزم دنبالم میکنه تا منو فراری بده! متعجب نگاهم میکند. از آسانسور بیرون می آیم و میگویم: -خوشحال شدم دیدمتون، روزتون بخیر!

ادامه مطلب ...
رمان بوسه بر گیسوی یار

رمان بوسه بر گیسوی یار پارت 69

  خیره نگاهم میکند. کمی بهت دارد… می خندد. کمی به خاطر حرافی ام معذب میشوم. او میگوید: -اونم خوبه… خودت بهتری؟ اون روز خیلی ترسیدی… با یادآوری آن روز کمی خجالت میکشم. با لبخند دستی به گوشه ی شالم میکشم و میگویم: -آره یکم… راستش توقع نداشتم بهادر منو ببره همچین جایی که پر از جک و جونوره… البته

ادامه مطلب ...
رمان بوسه بر گیسوی یار

رمان بوسه بر گیسوی یار پارت 68

  -بمونم؟ لطفا… سکوت میکند. منتظرِ هرچیزی هستم… حتی… بوسیده شدن! آخر نفس ندارم… فاصله ای نداریم… قلبم با سرعت هزار میکوبد و نگاهش… عجیب است! همانطور که غرق نگاه سیاه و خاصش هستم، ناگهان فریاد میزند: -چنگیزززز!!! نفسم کاملا قطع میشود! به شدت غافلگیر میشوم و در این لحظه انتظار این یکی را اصلا نداشتم! با وحشت به سمت

ادامه مطلب ...
رمان بوسه بر گیسوی یار

رمان بوسه بر گیسوی یار پارت 67

  قدمی جلوتر می‌گذارم و ابُهت قد و هیکلش عجیب آدم را می‌گیرد. -خوب واسه خودت حرمسرا راه انداختی… یه خروس و ده تا مرغ، کمِت نشه یه وقت؟ شنیدم حوریه خانوم سوگلی تشریف دارن… در قفسش جابجا می‌شود و چه کیفی می‌دهد که دستش به گوشت من نمی‌رسد! -چیه؟ داری می‌میری که منو بگیری تیکه پاره کنی؟ تازه میخوام

ادامه مطلب ...
رمان بوسه بر گیسوی یار

رمان بوسه بر گیسوی یار پارت 66

  -حورا! با هینِ بلندی برمیگردم و می بینم که مامان نشسته و متعجب به من نگاه میکند. سریع میگویم: -اومدم اومدم… -چی شده؟! با نگاه دیگری به بهادری که با پررویی به من خیره است، برمیگردم و داخل میشوم. در را که میبندم، آرام میگویم: -هیچی، احساس کردم یه صدایی شنیدم، رفتم ببینم چه خبره؟! مامان هیجان زده میشود.

ادامه مطلب ...
رمان بوسه بر گیسوی یار

رمان بوسه بر گیسوی یار پارت 65

  سرایدار در را باز میکند. آبتین منتظر و متعجب به من زل زده است. صدای… بهادر را میشنوم. -چطوری مش اسماعیل؟ خدایا خودش است، با همان طرز حرف زدن خاصش! -چیزی شده حورا خانوم؟!! صدای متعجب آبتین هم من را به خود نمی آورد. تمام حواسم به پشت سرم است و نگاهم از آبتین کنده نمیشود. بار دیگر صدایش

ادامه مطلب ...
رمان بوسه بر گیسوی یار

رمان بوسه بر گیسوی یار پارت 64

  او ادامه میدهد: -چون در هفته دو سه روز بیشتر شرکت نمیای عزیزم… فکر کنم همه عادت کردن به اینطوری اومدنت به شرکت… منظورم را نگرفت. البته من که گرفتم چه شد! -باشه مرسی… برمیگردم. نگاهم اینبار از در میگذرد و درحالیکه به سمت قسمت نقشه کشی میروم، به پنجره ی اتاقش نگاه میکنم. پرده های اتاقش کشیده شده

ادامه مطلب ...
رمان بوسه بر گیسوی یار

رمان بوسه بر گیسوی یار پارت 63

  صورتش جمع میشود و ناله ای میکند. -آخ آی خاله گفتم که… عمو گفت بیام یه سر و گوشی آب بدم ببینم چه خبره… بی اراده از دهانم میپرد: -عمو بیخود کرد! همان لحظه تقه ای به درِ خانه ی بهادر میخورد! قلبم!! رادین میگوید: -بی احترامی نکن خاله… بده که ازت خبر میگیره؟ وای از دست این رادین

ادامه مطلب ...
رمان بوسه بر گیسوی یار

رمان بوسه بر گیسوی یار پارت 62

  مامان و بابا متعجب نگاهم میکنند. شعر گفتم؟!! با تکخندی میگویم: -برم چایی بیارم! به سمت آشپزخانه میروم. درحال دم کردن چای هستم که صدای متعجب مامان را میشنوم. -این در چرا مثل لباس عروسه؟! خنده ام میگیرد. می بینم که هردو خیره ی درِ نگین کاری شده ام مانده اند. -نگین نگینا چیه حوریه؟! از اول بود؟! من

ادامه مطلب ...
رمان بوسه بر گیسوی یار

رمان بوسه بر گیسوی یار پارت 61

  حرصم میگیرد. -هیچی توام! پهلویم را فشار میدهد. -پس برو کنار… با ترس از روبرویش تکان نمیخورم. -خب باشه چی میخوای؟! فقط یک ثانیه طول میکشد تا بگوید: -به بزغاله ها شیر بده! الان باید بهت زده شوم، یا خجالت زده؟! -منظورت… چیه؟!! چشم در چشمانم درشت میکند: -واضح گفتم حوری… به دوتا یتیم شیر بده! ترجیح میدهم شرمزده

ادامه مطلب ...
رمان بوسه بر گیسوی یار

رمان بوسه بر گیسوی یار پارت 60

  یعنی لذتی که در ترس و رقابت با او هست، فکر نکنم در هیچ چیزِ دیگری باشد! بهادر وسوسه میکند، منی را که اهل جا زدن و کم آوردن نیستم! منی را که در این موارد به شدت وسوسه میشوم! حالا بدتر از قبل… حالایی که دلم میخواهد برایم عادی شود! بی اهمیت و خالی از هر حسی، فقط

ادامه مطلب ...
رمان بوسه بر گیسوی یار

رمان بوسه بر گیسوی یار پارت 59

  بره در آغوشش نیست، و نگاهش به اتابک است. همان نگاهی که مثلِ نگاه اتابک، دوستانه نیست! البته که فکر من درحال حاضر پیش خود او و مسخره بازیهایش است. -کجا برید؟ شما که تازه رسیدید… کاملا کنار بهادر کشیده میشوم. اخم میکنم و قبل از اینکه جواب اتابک را بدهد، میگویم: -نکن ببینم دستمو! بهادر اخمی به روی

ادامه مطلب ...