رمان سرگیجه های تنهایی من پارت آخر
بلند گفت-بخواب…بخواب تا باز حالت بد نشده… با همه ی بی توانیم هولش دادم عقب-برو کنار…برو…کنار… محکم گرفتم… قوی تر بود… زورش به سرم میرسید…. عقلم داشت به کار میفتاد…بهانه…خواب نبود…. زجه زدم-ولم کن…من و نگه ندار…بهانه…بردنش…میفهمی نادر؟میفهمی یعنی چی؟ از سر و صدا اتاق پر جمعیت شد… یه جمعیت سفید پوش… -ولم کنید….بهانه…. ولم کن نادر…تو دوستمی… تو بذار..