رمان آرزوی عروسک پارت 34
جمله اش آشنا بود.. یاد حرف کوهیار افتادم.. ته دلم خالی شد.. دعوا وتهدید یادم رفت.. فقط تصویر کوهیار توی ذهنم تداعی شد… سرمو به صندلی تکیه دادم وگفتم: _منواز مرگ نترسون! من روزی که وارد خونه شما شدم مردم! پس راه بیوفت وگرنه پیاده میشم! _چی از نسیم میدونی که من نمیدونم! _نترس چیزی نمیگم! فقط منو برسون