رمان آشپز باشی پارت آخر
-بریم پیش لاله هادی! فقط بریم… یزدان نشسته بود لب حوض و کیسان با نگاه مرموزش خیره خیره ما را نگاه میکرد. آن مرد هم با سر و صورتی خونین تکیه داده بود به دیوار دستشویی. دندان ساییدم به هم میان اشکهای خودم و آریا عصبی یورش بردم سمت فرخنده. -اگه یه بار دیگه صد فرسخی زن و بچهم