رمان آشپز باشی Archives - صفحه 2 از 5 - رمان دونی

دسته‌بندی: رمان آشپز باشی

رمان آشپز باشی

رمان آشپز باشی پارت 55

    – هی… ننه‌زری! همین ساده بودم که این همه بلا سرم اومد.   دانه‌ای دیگر از چاقاله برداشتم.   نگاهم را پی اردک‌هایی دواندم که پشت سر هم و منظم راه می‌رفتند.   از غاز‌ها می‌ترسیدم به‌خاطر همین ننه‌زری در یک قسمت باغ که فنس کشی داشت زندانی‌شان کرده بود.   – الان چی؟ الان خوشبختی؟   گربه

ادامه مطلب ...
رمان آشپز باشی

رمان آشپز باشی پارت 54

    #لاله   داشتم مواد ته‌چین را آماده می‌کردم.   زعفران و ماست چکیده، برنج و زرده‌ی تخم‌مرغ…   ظرف‌های کوچک کنار هم چیده را نگاه کردم.   چه ته‌چین‌هایی از آب در می‌آمد.   ظرف زرشک شسته را کنار دستم گذاشتم اما با صدای سپیده حواسم پرت شد و ظرف از دستم کف کانتر ریخت…   – لاله…

ادامه مطلب ...
رمان آشپز باشی

رمان آشپز باشی پارت 53

    – حسین؟   چشم از منصور و پسرش گرفتم. باید با لاله حرف می‌زدم، نکند تینا هم تهدید‌هایم را ندید گرفته و اذیتش می‌کرد؟   – هادی زنگ می‌زنی لاله؟ باید باهاش حرف بزنم!   سری تکان داد، انگار فهمیده بود قضیه جدی‌است! خودم زنگ نمی‌زدم چون ترسیدم نکند گوشی‌اش دست خودش نباشد.   موبایلش را از جیبش

ادامه مطلب ...
رمان آشپز باشی

رمان آشپز باشی پارت 52

    – مادر من نشستی واسه چیزی که روحم ازش خبر نداره گریه می‌کنی که چی؟ والا بلا لاله‌ی بدبخت…   شهناز دوباره جیغ کشید:   – اسم اونو نیار! اسمشو نیار!   هدی شرمنده سر به زیر انداخت و صدای هادی دوباره به گوش رسید.   – چرا مادر من؟ چی‌کار کرده؟ منو از راه به در کرده؟

ادامه مطلب ...
رمان آشپز باشی

رمان آشپز باشی پارت 51

    تقلا کرد و روبه‌رو در آغوشم کشید.   – یه چیز دیگه بگم امیر؟   لپش را دندان گرفتم، سرخ سرخ بود… سرخ از شرم، شرمی که دلپذیری‌اش خون را به صورت خودم هم دوانده بود.   – بگو فرفری!   – می‌گم… آخه روم نمیشه بگم امیر، یه ذره ممنوعه‌ست.     گفت و سرش را در

ادامه مطلب ...
رمان آشپز باشی

رمان آشپز باشی پارت 50

    راست می‌گفت. هر کاری خستگی دارد حتی نشستن ساکن روی یک صندلی!   – طوری نیست! خسته نباشید. ایشالا زودتر شیفتتون تموم شه.   مرد سری به ناچاری تکان داد و من کمر راست کردم. باید به دریا زنگ می‌زدم.   در اصل برای دیدن او آمده بودم نه شوهرش!   – لاله‌خانم؟   صدای مردانه‌ای بود که

ادامه مطلب ...
رمان آشپز باشی

رمان آشپز باشی پارت 49

    – حنانه کجاست؟   مامان دستی به روسری‌اش کشید و جوابش را داد.   – اول علیک سلام، دوم اینجا خوابیده سلطان‌بانو!   مهیار الکی خندید و جلو آمد، نایلون‌ها را دوباره برداشته بود.   – سلام، ندیدمتون ببخشید… شام آوردم البته نمی‌دونستم چی دوست دارین خودم انتخاب کردم.   مامان رویش را برگرداند و زیرلب‌ غرغر کرد.

ادامه مطلب ...
رمان آشپز باشی

رمان آشپز باشی پارت 48

    تنم داغ شد، کاش شام نمی‌خوردیم و به‌جایش چراغ‌ها را خاموش می‌کردیم…   حوله را از دستش کشیدم و بی‌آنکه بپوشمش از پشت بغلش کردم.   – هیز یعنی با چشم باز شوهرتو ببینی! تو که قبلا منو دیدی کوچولو، از چی خجالت می‌کشی؟   بالا رفتن حرارت تنش را حس کردم، تیشرت جذب زردی که تنش بود

ادامه مطلب ...
رمان آشپز باشی

رمان آشپز باشی پارت 47

    صبح که بیدار شدم ندیدمش.   اتاق‌خوابش پر از عطر تنش بود و همین‌طور بالشی که به‌جایش در بغلم می‌فشردم.   خمیازه‌ای کشیدم و با چشم اتاقش را وارسی کردم.   هنوز همان کمدی در اتاق بود که وسایل کودکی‌ام را در آن می‌چیدم.   همان کمد دیواری که پر بود از کتاب‌های قصه و کاست‌نوار‌هایی که بابا

ادامه مطلب ...
رمان آشپز باشی

رمان آشپز باشی پارت 46

    بلند شدم و سینی چای را از مادرم گرفتم.   به رسم قدیم، اول جلوی بزرگترین میهمان که شهناز بود خم شدم و تعارف کردم.   – بردار شهناز جون، چرا میوه نخوردی پسرم؟   فرخنده دوباره وسط آمد و گفت:   – والا لاله‌خانم کوچیکتر بزرگتری رو گذاشته کنار!   سرخ شدم و ملتمسانه به شهناز نگاه

ادامه مطلب ...
رمان آشپز باشی

رمان آشپز باشی پارت 45

    دلم می‌خواست آن لحظه هر جایی بروم جز اتاق مدیریت بدون مهیار!   ناچار از نگاه کارکنان از کانتر بیرون آمدم و به‌دنبالش قدم برداشتم.   قدم‌هایش را تند‌تر از من بر‌می‌داشت. روی پله‌ی دوم که رسیدم صدای در اتاق مدیریت را شنیدم.   بچه‌های نوازنده هنوز نیامده بودند، خدمات هم داشتند میز‌ها را مرتب می‌کردند. رستوران در

ادامه مطلب ...
رمان آشپز باشی

رمان آشپز باشی پارت 44

    هدی بازویم را گرفت و با همان لحن آرامی که با هم حرف زده بودیم گفت:   – حیف که داداش حسین گفته مامان‌اینا چیزی نفهمن وگرنه دندوناشو خورد می‌کردم! به زن‌داداش من می‌گه عزیزم؟   آخرش نفهمیدم هدی از ازدواج ما ناراحت است یا خوشحال.   لفظ زن‌داداش گفتن او را هم دوست نداشتم. مثل یک واژه‌ی

ادامه مطلب ...
رمان آشپز باشی

رمان آشپز باشی پارت 43

    برگشت و هر دو ماگ سرامیک را برداشت و کمرش را راست کرد.   – بگو واسه چی نظرت عوض شده لاله! بگو تا مهربونم خر نشدم خرتو بچسبم.   انگار لبانم را به هم دوخته باشند.   این مرد دیوانه هنوز هم به چند ماه پیش فکر می‌کرد! من خجالتی در آن مستی چه ناله‌هایی کرده بودم

ادامه مطلب ...
رمان آشپز باشی

رمان آشپز باشی پارت 42

    نگاه می‌دزدید، خودش هم فهمیده بود حرفی که در خیابان به من پراند چرت محض بود.   اوایل تنها تنش را می‌خواستم، همخوابگی می‌خواستم…   اما از آن شبی که آن‌طور معصومانه به دوست داشتنم اعتراف کرد، به دنبال چکه‌ای محبت بودم…   ذره‌ای آرامش، یک خواب بی‌دغدغه… عاشقش نبودم اما تنها تنش را هم نمی‌خواستم دیگر.  

ادامه مطلب ...
رمان آشپز باشی

رمان آشپز باشی پارت 41

    – امیرجان می‌ری پایین من برم خونه؟   ابرو بالا انداختم و لاله با استیصال نگاهم کرد.   – اگه بگم فوری می‌ری پایین من برم؟   – می‌رم.   نگاهش را از من دزدید، شل کردم که چانه‌اش را از میان انگشت‌هایم بیرون بکشد.   خجالتش را درک می‌کردم.   معذب بودنش شیرین بود، شاید لاله اولین

ادامه مطلب ...