رمان آشپز باشی Archives - صفحه 3 از 5 - رمان دونی

دسته‌بندی: رمان آشپز باشی

رمان آشپز باشی

رمان آشپز باشی پارت 40

    کوتاه بودن قدم و سبک بودنم کارش را راحت‌تر کرده بود.   گرمای تنش را دوست داشتم و ورزیدگی‌اش را! در آن وضعیت وارونگی‌ام در دلم داشتم قربان‌صدقه‌ی قد و بالایش می‌رفتم که روی تشکی نامرتبی که کنار بخاری پهن کرده بود پرتم کرد.   – بشین تا برگردم ببین لاله حوصله دنبالت دویدن ندارم تکون خوردی هرچی

ادامه مطلب ...
رمان آشپز باشی

رمان آشپز باشی پارت 39

    – بین من و داداشت؟   – اون جز هدی تو چشمای هیچ زنی با این همه بی‌پروایی نگاه نمی‌کنه!   از نگاهش فرار کردم و گوجه‌های گیلاسی را از یخچال بیرون آوردم.   – بین ما هیچی نیست تو اشتباه می‌کنی!   ظرف یک‌بارمصرف گوجه‌ها را از دستم گرفت و روی میز گذاشتش.   – منو نگاه

ادامه مطلب ...
رمان آشپز باشی

رمان آشپز باشی پارت 38

    حمامش تمیز و مرتب، درست همانطوری که بار آخر خودم مرتبش کردم نگهش داشته بود.   از یک مرد بعید بود خانه‌مجردی‌اش را مرتب نگه دارد. هرچند خانه‌ی امیرحسین فقط ظاهرش مرتب بود!   حوله‌ی تمیزی که برایم گذاشته بود را دور موهایم پیچاندم.   شورت یکبار‌مصرف برایم گرفته بود و نواربهداشتی سایز خیلی بزرگ!   فکر همه

ادامه مطلب ...
رمان آشپز باشی

رمان آشپز باشی پارت 37

    – آخه یه کاری هم با خودتون داشتم رئیس!   تعجب کردم، چه کاری می‌توانست با من داشته باشد؟ دست‌هایم را در هم گره کردم و کنجکاوانه گفتم:   – می‌شنوم!   – می‌تونم درو ببندم؟   تعجبم بیشتر شد، شاید این‌بار او می‌خواست پیش‌قدم شود و من را ببوسد.   ترسیده آب دهانم را فرو دادم… لعنت

ادامه مطلب ...
رمان آشپز باشی

رمان آشپز باشی پارت 36

    در هال را که مهیار پشت سرش باز گذاشته بود را بستم. دوباره تنهایی و عذاب‌وجدان با هم سراغم آمدند.   لاله را این مدت شناخته بودم، زن نجیبی بود، نه از جنس تینا و نه به پررویی خواهرش حنانه.   با همه مهربان بود اما ندیدم برای مردی غمزه بیاید یا خودش را لوس کند… انگار نه‌

ادامه مطلب ...
رمان آشپز باشی

رمان آشپز باشی پارت 35

  بلند شدم، نمی‌خواستم درگیر دشمنی میان آن دو باشم.   حالا دیگر می‌دانستم امیر چرا می‌خواهد با من باشد!   می‌خواست همان بلایی را سر کیسان بیاورد که او بر سرش آورده بود.   امیرحسین هم پشت سر من از جایش بلند شد دستش را با همان دستکش زرد شده از زردچوبه روی شانه‌ی کیسان گذاشت، روی پیراهن سفیدش!

ادامه مطلب ...
رمان آشپز باشی

رمان آشپز باشی پارت 34

    بلند شدم و پیشبندم را برداشتم.   تصمیم گرفتم وقتی آمد هرچه عقده در دلم دارم را رویش خالی کنم.   حداقل دلم خنک می‌شد!   بدون نگاه کردن به مهیار به آشپزخانه رفتم، هنوز نیامده بود اما بویش را حس می‌کردم.   بوی ملایم شامپوی انار.   پیشبند را بستم و به کانتر خودم رفتم بچه‌ها هرکدام

ادامه مطلب ...
رمان آشپز باشی

رمان آشپز باشی پارت 33

    – من از اوناش نیستم رئیس… دنبال اهلش بگردین!   قدم‌هایم را تند کردم که حتی با او یک جا نفس نکشم…   بدی طلاق گرفتن همین بود، همین دل شکستن ها… همین طمع‌هایی که به جسم و روح زن‌ها می‌شد…   تمام راه را از رستوران تا دانشگاه فکر کردم و فکر کردم… به خودم، کیسان…  

ادامه مطلب ...
رمان آشپز باشی

رمان آشپز باشی پارت 32

    #لاله متعجب از آنچه دیده بودم به دیوار آشپزخانه تکیه دادم و بهت‌زده به اوس‌اسی زل زدم…   باورم نمیشد مرد گنده اول صبحی…   – چی شده خانم… حالتون خوبه؟!   دوست داشتم همانجا به دیوار تکیه دهم و روی زمین بنشینم…   اگر اوس اسی نبود یعنی او جرعتش را داشت که…   از تصور دوباره

ادامه مطلب ...
رمان آشپز باشی

رمان آشپز باشی پارت 31

    پوفی کشید و کلافه لگدی به کاشی زیر پایش زد…   – اگه بیاد تو آبرو ریزی راه می‌ندازه… لاله نذار بیاد بابام مشکل قلبی داره یه وقت…   – هادی؟!   – جونم…   نگاهم را به آسمان دوختم… از آسمان به چهره‌ی مهربان هادی…   چه‌قدر تفاوت داشتند این دو برادر…   چه‌قدر من بدبخت بودم

ادامه مطلب ...
رمان آشپز باشی

رمان آشپز باشی پارت 30

    گوشه‌ی لبش را به دندان کشید و متفکر نگاهم کرد.   – هنوزم شک دارم تو بتونی از پسش بر بیای… آخه تو یه ذره‌چی چه می‌دونی آشپزی چیه!   اولین کسی نبود که تعجب می‌کرد!   – می‌تونی کسی رو استخدام کنی که بهش شک نداری!   در خانه‌مان را پایید و درست روبه‌رویم ایستاد.   چشم‌هایش

ادامه مطلب ...
رمان آشپز باشی

رمان آشپز باشی پارت 29

    سرش را خاراند و نگران در خانه را نگاه کرد.   – باشه قول می‌دم کل ظرفا رو بشورم تو فقط کمکم کنی حله! بابا از وقتی اومده عین ذره‌بین زیر نظرم گرفته نمی‌تونم تکون بخورم!   دست‌به کمر شدم و عاقل‌اندر سفیه نگاهش کردم!   می‌دانستم انگشتش را هم به ظرف‌ها نخواهد زد…   – خودتی حنا

ادامه مطلب ...
رمان آشپز باشی

رمان آشپز باشی پارت 28

    سرش را به تاسف تکان داد… هیچ فکرش را نمی‌کرد من را با دست خودش به چاه انداخته باشد…   اگر عکسی که دیروز امیرحسین نشانم داد را می‌دید که دیگر…   – قبل رفتنم می‌گفتم طلاق نگیر بابا… فکر کردم سر عقل میاد پسر برادرم… نمی‌دونستم مار تو آستینم پروروندم…   صورتش را بوسیدم… مهربانم نباید خودش

ادامه مطلب ...
رمان آشپز باشی

رمان آشپز باشی پارت 27

      روحی‌خانم را می‌گفت… خب حق داشت…   مهیار چهار سالی می‌شد که با حنا دوست بود…   از وقتی حنانه بچه‌مدرسه‌ای بود!   – خب حق داره روحی‌خانم… تو نمی‌خوای تکلیف این دخترو روشن کنی؟   – تو از کجا روحی رو میشناسی دیگه!   – دوست شهنازه!   چای در گلویش پرید اما من خونسردانه چایم

ادامه مطلب ...
رمان آشپز باشی

رمان آشپز باشی پارت 26

    – من و مهیار شراکتی یه باغ‌رستوران زدیم… آشپز فرنگی داریم اما ایرونی یه خوبشو می‌خوایم… یه کسی که همه چیز بلد باشه از پیاز خورد کردن تا مرغ ترش و کوبیده!   – نمی‌دونستم… از حنا با اون دهن لقش بعیده نگفته باشه!   خیره نگاهم کرد و کمی ابروهایش در هم رفت.   – فکر می‌کنی

ادامه مطلب ...