رمان آوای نیاز تو پارت آخر
فقط احساس میکردم يه چيز داره چنگ میزنه تو گلوم! چند قدم برداشتم و رفتم داخل ولی واقعا پاهام ياری نمیکرد جلو تر برم! در آخر خود پرستاره جلو اومد و من تازه صورت کوچيک سفيدش رو ديدم با چشمايی که بسته بود و مشخص نبود به من رفته يا به آوا! ناباور دو تا دستام و رو