رمان حورا پارت 273
آب دهانم را قورت دادم و نفس عمیقی کشیدم: _ نپرس…منو برسون، برسون هتل… متعجبتر شد: _ هتل چرااا آخه؟ نریم روستا؟ همش دو ساعته؟ اشک از چشمانم جاری بود و من عصبیتر از آن بودم که بخواهم با اهالی روستا سر و کله بزنم: _ نه، نه نمیخوام…بریم