رمان دلارای Archives - صفحه 3 از 24 - رمان دونی

دسته‌بندی: رمان دلارای

رمان دلارای پارت 320

        انگار به یکباره تنش در استخر یخ فرو رفت   برای ثانیه ای یخ زد و به همان سرعت دوباره داغ شد   اینبار گویی در کوره می‌سوخت   انگشت های آلپ‌ارسلان دور‌گردنش بود و لب هایش را برای لحظه ای رها نمی‌کرد   بوی آشنای سیگارش را می‌توانست حس کند   باید اعتراف میکرد حتی

ادامه مطلب ...
رمان دلارای

رمان دلارای پارت 319

  امشب فقط مادر بود!   نه مادر و پدر   انگار بار پدر بودن از روی دوشش برداشته شده بود   امشب کسی بود تا همراه او نگران هاوژین باشد   کسی که پا به پایش بیدار بماند   کسی که تب دخترک را چک کند   امشب انگار با تمام شب های دیگر فرق داشت…   آنقدر اشک

ادامه مطلب ...

رمان دلارای پارت 318

        _ چندماهه بود که بردمش دکتر خیلی سرزنشم کرد ترسوندم گفت دوران جنینی و دوسال اول اگر بچه تغذیه‌ی خوبی نداشته باشه تا آخر عمر سیستم ایمنیش ضعیفه داروهایی که تو نسخه نوشته بود رو نمیتونستم بخرم   ارسلان کلافه پوف کشید   این داستان را دوست نداشت   حس عذاب وجدان و حسرت مثل خوره

ادامه مطلب ...

رمان دلارای پارت 317

          کلافه نچی کرد و هاوژین را از روی تخت بلند کرد   هاوژین بی حال ناله زد   _ ماما   ارسلان با احتیاط بدون آنکه پوشک و لباسش را از تنش در بیاورد در قابلمه آب نشاندش و زیرلب غرید   _ مامانت خشک شده   با بلند شدن صدای گریه ی هاوژین دلارای

ادامه مطلب ...

رمان دلارای پارت 316

      خواست دور شود که قدم اول پایش روی جغجغه‌ی هاوژین رفت   دلارای خواب آلود از صدای جغجغه چشم باز کرد و نالید   _ ببین داغ نشده باشه   ارسلان مطیعانه پشت دستش را روی پیشانی بچه چسباند   _ تب نداره   دلارای سری تکان داد و چشمانش را بست   دقیقه ای زمان نبرد

ادامه مطلب ...

رمان دلارای پارت 315

        نگاهی به فندک میان انگشتانش انداخت و ادامه داد   _ سیگار نکش بچه اینجاست پدر نمونه   آلپ‌ارسلان با حرص نخ سیگار را پایین آورد و پچ زد   _ چشم رئیس!   دلارای محلش نداد   خسته بود انگار روزهایی طولانی خواب راحت به چشمانش نیامده بود   حالا می‌توانست بخوابد و به تنهایی

ادامه مطلب ...
رمان دلارای

رمان دلارای پارت 314

  دیگر طاقت نیاورد آرام جلو رفت و سرد پرسید _ حالش چطوره؟ دلارای از جا پرید و هاوژین به دنبال صدایش چشم گرداند _ کی اومدی؟ او هم مثل خودش خشک پرسیده بود! _ الان ، کی باید میومدم؟ دلارای بی آنکه نگاهش کند به سردی جواب داد _ تبش تازه قطع شده ولی نصفه شب دوباره داغ می‌شه

ادامه مطلب ...

رمان دلارای پارت 313

        دلارای قاشق دیگری فرنی در دهان دخترک ریخت و چین افتادن ابروهایش را که دید به سرعت برای جلوگیری از بیرون دادن غذا ، با صدایی کودکانه خواند   _ آهای کفگیر ملاقه آهای قابلمه داغه آهای آش رو چراغه   هاوژین فرنی را فرو داد و بی حال تکرار کرد   _ هاش   دلارای

ادامه مطلب ...

رمان دلارای پارت 312

        هاوژین دوباره بی حال خندید و سرش را روی شانه‌ی دلارای گذاشت   علیرضا مصنوعی لبخند زد   _ چه عجب ما خنده‌ی این بچه رو هم دیدیم!   دلارای با کینه خیره‌اش شد و بی تعارف غرید   _ به آدمایی که ازشون خوشش نمیاد نمیخنده!   علیرضا دوستانه سر تکان داد   _ من

ادامه مطلب ...

رمان دلارای پارت 311

          آلپ‌ارسلان راست ایستاد و اشاره زد   _ بپوش بجنب ، بچه مریضه   دلارای روتختی را تا بالای سینه‌اش کشید و روی پاهای لرزانش ایستاد   چشمانش سرخ و صورتش بی‌رنگ بود   انگشت دستی که مچش هنوز هم زخم بود را بالا گرفت و تهدیدآمیز پچ زد   _ انتقام مسخرتو اگر از

ادامه مطلب ...

رمان دلارای پارت 310

        صدای نفس های تند دخترک در فضا پیچیده بود   دست یخ زده اش را به دستِ ارسلان رساند و با انگشت های بی جان تلاش کرد دستش را از دور کمرش آزاد کند   _ و…ولم کن لعنتی   آلپ‌ارسلان پوزخند کمرنگی زد   _ میای یا ببرمت؟   صدای دلارای می‌لرزید   _ ن…نمیام

ادامه مطلب ...

رمان دلارای پارت 309

        آلپ‌ارسلان خشمگین در اتاق چشم گرداند   کسی نبود   کوه لباس های زنانه روی تخت ها به چشم میخورد و انواع و اقسام لوازم آرایش نامرتب روی زمین پخش شده بود   خوب می‌دانست دخترها طبقه پایین ، سرکارهایشان هستند   در را محکم بهم کوباند و سمت حمام قدم برداشت   صدای آب به

ادامه مطلب ...

رمان دلارای پارت 308

        چندین دقیقه مشغول دیدن پرنده ها بود اما خیلی زود همه چیز برایش تکراری می‌شد   ارسلان کلافه شده بود   نمی‌دانست همه‌ی بچه ها اینطور هستند یا هاوژین عجیب بدخلق بود   علیرضا که آخرشب با غرغر و به اجبار با قفس سه جوجه رنگی کوچک برگشت بالاخره دخترک با گریه رضایت دار چند قطره

ادامه مطلب ...

رمان دلارای پارت 307

  ****   با سر به بادیگارد ها اشاره زد کنار بروند و همانطور که با فرد پشت خط هماهنگ میکرد وارد کلاب شد   _ میخوام راس ساعت هفت اینجا باشن به محض اینکه مشتریا میرن و کلاب خالی میشه کارو شروع میکنید تا عصر که کلاب باز میشه جمع بشه کثیف کاری و بی نظمی نمیخوام سعید آدم

ادامه مطلب ...

رمان دلارای پارت 306

      _ شایدم همون یارو که اون روز تو زیرزمین اومده بود سراغت بیاد ، چطوره؟   دروغ که شاخ و دم نداشت! مرد را همان شب به سزای اعمالش رسانده بود طوری که دیگر احتمال نمی‌داد هرگز جرات کند از چندکیلومتری دلارای گذر کند!     دلارای ساکت شد رنگ از رویش رفت و بهت زده پچ

ادامه مطلب ...