رمان دلارای Archives - صفحه 5 از 24 - رمان دونی

دسته‌بندی: رمان دلارای

رمان دلارای

رمان دلارای پارت 290

    راه انگار طولانی تر شده بود   راه پله کش آمده و راهرو طویل تر از بارهای قبل بود   کسی در سرش فریاد زد   احمق دلارای آنجا چه می‌کرد؟! در کشوری غریب؟ توهم است   موهای میان دستانش اما بوی آشنایی داشتند   در را باز کرد و وارد راه پله ای شد که به زیرزمین

ادامه مطلب ...
رمان دلارای

رمان دلارای پارت 289

          نقطه ای نزدیک به ریشه   گیلدا ترسیده هیع کشید و موهای بافته شده‌ی بلند روی زمین افتادند   حوریا پوزخند زد ، اسوه و آیه با ترحم و تاسف سر تکان دادند و چهره بقیه دخترها بهت زده بود   دلارای چشم بست   قطره اشکی از روی گونه اش عبور کرد ومیان موهای

ادامه مطلب ...
رمان دلارای

رمان دلارای پارت 288

          جلو نرفت   تنها با ابرو اشاره کوچکی به بادیگارد های پشت سر کرد   مرد دخترک را از میان دستان هاتف رها کرد و سمت در فرستاد   آلپ‌ارسلان با خونسردی پشت سرش به راه افتاد و هم زمان به علیرضا اشاره زد   _ مسته ، بیارش پایین   هاتف خندید   مست

ادامه مطلب ...
رمان دلارای

رمان دلارای پارت 287

          **** دود سیگار را به ریه هایش کشید و چشمانش را بست   هاتف اما خیره‌ی منظره برج خلیفه بود   آلپ‌ارسلان پوزخند کمرنگی زد   هاتف شاید می‌توانست صدها کلاب و رستوران و مرکز گردشگری تاسیس کند اما هیچ کدام به پای اینجا نمی‌رسید   انگار خودش هم متوجه فخرفروشی ارسلان شد که خندید

ادامه مطلب ...
رمان دلارای

رمان دلارای پارت 286

      موبایل در جیبش لرزید   بی حوصله نگاهی به دخترک انداخت که معلوم بود به سختی روی پاهایش می ایستد اما با این همه بهوش بود   بچه را روی زمین گذاشت و خیره صفحه موبایلش شد   با دیدن شماره هاتف ابرو در هم کشید   هاوژین دستش را به در گرفت و خودش را نگه

ادامه مطلب ...
رمان دلارای

رمان دلارای پارت 285

    ** حدود دو سال پیش به کلاب سر زده بود   آن زمان نمیدانست دلارای باردار است و بعد از برگشت فهمید   سال های قبل هم آنجا کار کرده بود   نیمه شب ها در این کلاب بزرگ صداهای مختلفی به گوش می‌رسید   موزیک و آهنگ های سرسام آور ، سوت و تشویق مشتری ها ،

ادامه مطلب ...
رمان دلارای

رمان دلارای پارت 284

          روی زمین سردخانه‌ی کوچک نشسته بود   زانوهایش را در آغوش کشیده و سرش را رویشان گذاشته بود   گونه اش از سیلی محکم جمیله می‌سوخت   سرما هر لحظه عذاب آورتر میشد   صدای یخچال های بزرگ و سردکننده های داخل دیوار آزار دهنده بود   نزدیک ظهر بود که جمیله آمد   هاوژین

ادامه مطلب ...
رمان دلارای

رمان دلارای پارت 283

    جمیله بالاخره نفسش را بیرون داد و کمی آرام گرفت   با چاپلوسی تایید کرد   _ کاری میکنیم هاتف خان انگشت به دهن بمونه آقا دخترا رو آماده میکنم و…   آلپ‌ارسلان جمله اش را قطع کرد   _ همشون نه! حتی یک حرکت اشتباه نمیخوام حمیله فقط یکیشونو بفرست   جمیله خندید   _ حوریا رو

ادامه مطلب ...
رمان دلارای

رمان دلارای پارت 282

          دو ساعت گذشته بود   بچه هر چند دقیقه یاد مادرش میکرد و جیغ می‌کشید اما بعد از گذشت مدتی خسته می‌شد و با بدخلقی خیره او می‌ماند   مشغول بستن ساعتش بود که صدای زنگ موبایلش بلند شد   هاوژین دوباره زیر گریه زد و طوطی وار تکرار کرد   _ ماما … ماما

ادامه مطلب ...
رمان دلارای

رمان دلارای پارت 281

          آلپ‌ارسلان قدم اول را سمت بچه برداشت   دلارای آب دهنش را فرو داد شک نداشت او بی توجه به دخترشان راه خودش را ادامه می‌دهد اما اینطور نشد   بالای سر هاوژین ایستاد و همانطور که موبایل را با یک دست گرفته بود با دست دیگر زیربغل هاوژین را گرفت و روی هوا بلندش

ادامه مطلب ...
رمان دلارای

رمان دلارای پارت 280

        تمام بدنش منقبض شده بود   حتی نمیتوانست حرکت کند   علیرضا خندید   _ مثل زالو چسبیده به اینجا اون تو رو بیرون نکنه تو بیرونش نمی‌کنی   بالاخره به خودش آمد   خودش را پشت دیوار کشید و دستش را روی دهانش گذاشت تا جیغ نکشد   از گوشه چشم ورودشان را دید  

ادامه مطلب ...
رمان دلارای

رمان دلارای پارت 279

          موهایش کمی از گوش هایش پایین تر می‌رسید   روزهایی که حوصله داشت و از خستگی بیهوش نمی‌شد با کش های کوچک خرگوشی می‌بست   آن زمان حتی دخترهای افاده ای که از بچه نفرت داشتند هم با دیدنش لبخند میزدند و لپش را می‌کشیدند   نمی‌دانست آن روز چه خبر‌ بود   جمیله دستور

ادامه مطلب ...
رمان دلارای

رمان دلارای پارت 278

        دلارای با شدت دست جمیله را کنار زد   شاید حق با او بود   در همین دو هفته هار شده بود! درست مثل خودشان   اصلا اگر وحشی گری یاد نمی‌گرفت خودش هم در این جهنم زنده نمی‌ماند چه برسد به دخترکش   با خشم غرید   _ پاچه‌ی منو نگیر ، پاچه‌ی این دختره

ادامه مطلب ...
رمان دلارای

رمان دلارای پارت 277

        اخم کرد حوریا چندین بار به حضور هاوژین اعتراض کرده بود   هاوژین خواب آلود چشم هایش را می‌مالید   _ چیکار کنم؟ بچه رو بیهوش کنم که صداش در نیاد؟   _ هر غلطی میخوای بکن که خفه بشه   _ درست حرف بزن حوریا برو بیرون از این اتاق   _ این جهنم هرچی

ادامه مطلب ...
رمان دلارای

رمان دلارای پارت 276

      (پانزده روز بعد…)   از این کار نفرت داشت   از رقصیدن مقابل چشمان هیز که روی بدنش می‌گشتند   تنها یخ زده روی سکو در خود جمع شده بود و دخترها دو طرفش می‌رقصیدند   آهنگ اوج گرفت   دخترها چرخیدند و هم زمان آیه با بازو به شکمش کوبید   صدای زمزمه اش میان سروصدا

ادامه مطلب ...