رمان دلارای Archives - صفحه 7 از 24 - رمان دونی

دسته‌بندی: رمان دلارای

رمان دلارای

رمان دلارای پارت 261

    با خنده بچه را جلو اورد و ادامه داد   _ به دنیا اومد چند روز گذاشتیمش تو دستگاه انقدر ریز بود   ناخواستا فکر کرد برخلاف اهورا!   اهورا تپل بود احتمالا با موهایی خرمایی شاید فر شاید لخت اما شک نداشت لپ هایش حسابی آویزان است!   به خودش که آمد نوزاد در آغوشش بود و

ادامه مطلب ...
رمان دلارای

رمان دلارای پارت 260

        با خشم سر‌تکان داد اما زن بیخیال نمیشد   _ قیمتم دو برابر‌ میکنی!   _ در اتاقو قفل کن   زن پوزخند زد   _ حواسم هست بهش   _ قفل کن گفتم   _ خب بابا ، صداتو میبری بالا چرا؟   با غرغر در اتاق را قفل زد و صدایش را بالا برد

ادامه مطلب ...
رمان دلارای

رمان دلارای پارت 259

        دلارای جیغ زد   _ ازت شکایت میکنم من بدبخت تر از این که نمیشم ، میشم؟ ولی تورو به خاک سیاه مینشونم ارسلان   آلپ‌ارسلان با یک حرکت خودش را به دخترک رساند   هر دو دستش را با یک دست گرفت و با دست آزادش مشغول باز کردن دکمه ها شد   _ هیش

ادامه مطلب ...
رمان دلارای

رمان دلارای پارت 258

        زن نگاهی به دخترک که دور‌میشد انداخت و سر تکان داد   _ پولو آوردی؟   _ تا شب تو کارتته   _ دِ نشد دیگه! اومدی نسازی اول پول   _ اون وقت چه تضمینیه درست انجامش بدی؟   زن ثانیه ای مکث کرد و بعد خندید   _ هیچی بچه خوشگل چه تضمینی؟ بچه‌ات

ادامه مطلب ...
رمان دلارای

رمان دلارای پارت 257

      بسته سیگار را از جیبش بیرون کشید و بی میل زمزمه کرد   _ یارو کاربلده نترس سریع تمومش میکنه نه تو چیزی میفهمی نه اون   اون! منظور پسرش بود اهورا ملک‌شاهان   دستش را روی زنگ کنار در آهنی گذاشت و کام عمیقی از سیگار گرفت   لعنت به موقعیتی که در حال تجربه اش

ادامه مطلب ...
رمان دلارای

رمان دلارای پارت 256

      _ حتی اگر منم زنده نگه داری بازم قاتلی ارسلان مجبوری اونجا بمونی به تیکه تیکه شدن بچه‌ات نگاه کنی اون صحنه تا آخر عمر یادت نمیره بهت قول میدم   ارسلان داخل آسانسور هلش داد و هم زمان چانه اش را گرفت   سرش را بالا کشید و آرام لب های خشکش را بوسید   کنار

ادامه مطلب ...
رمان دلارای

رمان دلارای پارت 255

        حتی وقتی دلارای برای خواب خودش را در آغوشش جمع کرد هم حرفی نزد   او با لبخند کنار گوشش پچ زد که امشب اولین سه نفره هایشان را تجربه کردند و ارسلان سکوت کرد   سکوت کرد و تا صبح پلک روی هم نگذاشت   هنوز هوا تاریک بود که دوش گرفت ، ته ریشش

ادامه مطلب ...
رمان دلارای

رمان دلارای پارت 254

          _-_-_-_-_-_-_-_-_-_-_-_-_   زیر نگاه سنگین الپ‌ارسلان در موبایل جواب هنگامه را داد   _ بخدا راست میگم هنگامه چرا باور نمیکنی؟ حالم خوبه نگران نباش   هنگامه بی حوصله غرید   _ من نگران نبودم! آزاده مغزمو ترکوند هرچی شد بهم خبر بده   دلارای لب گزید   کاش میشد بگوید کاش ارسلان آنجا نبود

ادامه مطلب ...
رمان دلارای

رمان دلارای پارت 253

        صدای جیغ دخترک که بلند شد لبخند زد اما پیام رسیده از علیرضا دوباره حالش را گرفت   _ فردا ساعت هشت ببرش پد بهداشتی و دستمال پارچه ای تمیز ببرید یک لیست دارو هم داده بخر سر راه   با همین چند کلمه گند زد به روزش و طعم مرغ آلو را زهر کرد  

ادامه مطلب ...
رمان دلارای

رمان دلارای پارت 252

    دستش را که به شلوار ارسلان رساند تشخیص داد چه در سر دارد   وحشیانه موهایش را چنگ زد با پوزخند گفت   _ بخاطر بچه‌ات ناپرهیزی میکنی دخترحاجی! از این کارا نمی‌کردی   دلارای بدون توجه به او به کارش ادامه داد   صدای ناله های ارسلان‌ که بلند شد با درد غرید   _ ول کن

ادامه مطلب ...
رمان دلارای

رمان دلارای پارت 251

      ارسلان نگاهی به یقه عجیب غریب بافت انداخت و ناخودآگاه خندید   _ چپه‌اس خره   روی تخت نیم خیز شد و بافت را از تن دخترک بیرون کشید   دلارای دست هایش را سمت بالاتنه اش دراز کرد اما دیر شده بود   ارسلان دیگر تحمل نداشت   شراب داغش کرده بود   زودتر از دست

ادامه مطلب ...
رمان دلارای

رمان دلارای پارت 250

      _ سردمه هنوز   _ پاشو لباس گرم بپوش   _ ندارم   _ کارت منو خالی کردی که حالا لباس نداشته باشی؟!   دلارای با مهربانی خندید   _ همه رو برای اهورا خریدم بخدا   ارسلان‌ برای هزارمین بار پوف کشید   دخترک را کنار زد و سمت چمدانی که گوشه اتاق افتاده و با

ادامه مطلب ...
رمان دلارای

رمان دلارای پارت 249

      دستش را روی چشمانش گذاشت و هم زمان دخترک عطسه کرد   توجهی نشان نداد   عطسه بعدی و یکی دیگر پشت سرش   بی اعصاب با همان چشمان بسته غرید   _ برو زیر پتو   _ سردمه   _ پتو رو بکش رو سرت گرم میشی   دلارای مظلوم پرسید   _ بیام بغلت؟  

ادامه مطلب ...
رمان دلارای

رمان دلارای پارت 248

    دلارای واکنشی نشان نداد   آلپ‌ارسلان پوف کشید بدنش به الکل عادت داشت و کمتر مست میشد اما در گردن و قفسه سینه اش احساس گرما داشت   جلو رفت و بالای سرش ایستاد   _ پاشو بیا تو   دلارای آرام و لرزان لب زد   _ پاهام یخ زده   دلش سوخت! باورکردنی نبود اما عذاب

ادامه مطلب ...
رمان دلارای

رمان دلارای پارت 247

    ارسلان بی اعصاب غرید   _ امشب بیشتر از کوپنت رو مخمی یک بار دیگه صدا زرزرت در بیاد میندازمت رو تراس تا صبح یخ بزنی   دلارای بلند تر هق زد   مثل دیوانه های بستری در تیمارستان   موهای خودش را چنگ زده بود و تنها جیغ می‌کشید   ارسلان برای لحظه ای خیال کرد عقلش

ادامه مطلب ...