رمان دلارای Archives - صفحه 9 از 24 - رمان دونی

دسته‌بندی: رمان دلارای

رمان دلارای

رمان دلارای پارت 231

  دلارای با ذهنی درگیر جواب داد _ گفت دو سه ماه دیگه میاد هنگامه کف زد _ یعنی جفت داداشم خرن! دلارای نگاهش کرد _ هومن خوبه؟ هنگامه پوزخند زد _ مهمه واست؟ با شوهرت گند زدید بهش که _ اون زمان که حاجی انداخته بودمون گوشه زندان کجا بودید؟ بعدم هومن چرا؟ ما مشکلمون با حاجی بود هومن

ادامه مطلب ...
رمان دلارای

رمان دلارای پارت 230

  صدای گریه بچه تو خونه ما چیکار میکنه؟ من که رفتم زاییدی؟ دلارای وارفته مکث کرد چه جمله درستی گفته بود! _ از … تلویزیونه _ تو خونه من زیرآبی بری میدونی چی میشه دیگه نه؟ _ نه که نگهبانت بهت خبر نمیده! _ پول میگیره واسه همین! به اون هنگامه و آزاده بیکارم بگو انقد نیان اونجا سرشونو

ادامه مطلب ...
رمان دلارای

رمان دلارای پارت 229

  تماس را وصل کرد و نفس عمیق کشید سعی کرد آرام باشد هربار که اسم ارسلان روی موبایل می‌افتاد از استرس تمام بدنش بی حس می‌شد! _ ا..الو؟ آلپ‌ارسلان خونسرد شکایت کرد _ من که بالاخره میفهمم تو اونجا چه مارمولک بازی در میاری که هربار زنگ میزنم صدات میلرزه دلارای پوف کشید آلپ‌ارسلان و شک های همیشگی‌اش! اینبار

ادامه مطلب ...
رمان دلارای

رمان دلارای پارت 228

  آزاده با دلسوزی جواب داد _ اگر ازش بخوای نمیگه _ خوبه آزاده لبخند زد و دلارای دوباره گفت _ لباس حاملگی هم میخوام! میخوام عکس بگیرم آزاده با تمسخر سر به سرش گذاشت _ حتما باز برای ارسلان! _ هم ارسلان هم پسرِ ارسلان! جفتشان به خنده افتادند _ از کجا مطمئنی پسره حالا؟ دلارای دستش را روی

ادامه مطلب ...
رمان دلارای

رمان دلارای پارت 227

  ارسلان پوف کشید و چمدان را برداشت خواست سمت در برود که صدای جیغ دخترک بلند شد _ نه نه صبر کن بهت زده با اخم ایستاد دخترک که تازگی به طرز مشکوکی تپل شده بود سمت آشپزخانه دوید و ثانیه ای بعد با تقویم و لیوانی آب برگشت _ چیه اینا؟! تقویم را سمت صورتش گرفت _ قرآن

ادامه مطلب ...
رمان دلارای

رمان دلارای پارت 226

    ارسلان صدایش را بالا برد   _ هزارتا بدبختی دارم دلی حوصلتو ندارم برو جمع کن گفتم   _ بهم اعتماد نداری؟ خب بگو علیرضا هرروز به خونه سر بزنه   ارسلان اینبار تهدیدآمیز لب زد   _ دلارای…   _ من نمیتونم بیام   نگاه عصبی آلپ‌ارسلان را که دید ناخواسته دروغ هارا بهم بافت   _

ادامه مطلب ...
رمان دلارای

رمان دلارای پارت 225

  اصلا مگر نگفته بود به وجود او عادت کرده است؟! شروع عشق از همین عادت کردن و وابستگی ها می‌آمد دیگر… ارسلان سمت موبایل برگشت اما قبل ازینکه دستش روی دکمه خاموش کردن برود چشمش به شماره افتاد و پوف کشید بی اعصاب تماس را وصل کرد _ بگو عمان ، مختصر مفید اخبار خوب بده وگرنه همتون اخراجید

ادامه مطلب ...
رمان دلارای

رمان دلارای پارت 224

  ارسلان همچنان سکوت کرده بود و او این سکوت را دوست داشت! همین که ذوقش را کور نمیکرد راضی بود سرش را بلند کرد و ارام زیر چانه‌اش را بوسید دست های ارسلان که دورش محکم تر شد لبخند زد بچه هم میانشان آرام بود نفس عمیقی کشید و دعا کرد زمان متوقف شود اصلا دیگر عشق اساطیری از

ادامه مطلب ...
رمان دلارای

رمان دلارای پارت 223

  در اخر حوله ی او را دور خودش پیچید و با همان موهای خیس از حمام بیرون زد با دیدن جعبه ی روی تخت ابروهایش بالا پرید کنجکاو یادداشت رویش را خواند ” با این برام برقص ” بهت زده لباس را بالا آورد و هرلحظه متعجب تر شد لباس رقص نبود! حتی از لباس رقص های نیمه شب

ادامه مطلب ...
رمان دلارای

رمان دلارای پارت 222

  چند دقیقه بعد دلارای پرسید _ هنگامه ناراحت نمیشه بفهمه اینطوری به هومن همه چیزو گفتی؟ ارسلان غرید _ با دهن پر حرف نزن ، خدایا چه مرگت شده؟ دلارای لقمه را فرو داد و لب گزید _ گرسنمه! ارسلان ظرف نیم خورده اش را عقب هل داد _ بیا منم بخور! فیل سیر شده بود با این حجم

ادامه مطلب ...
رمان دلارای

رمان دلارای پارت 221

  دلارای گوشه لبش را به دندان گرفت و خودش هم نفهمید چرا جمله بعدی را گفت! _ بریم کله‌پاچه بخوریم؟! ارسلان از گوشه چشم نگاهش کرد دخترک دیوانه! تا چنددقیقه پیش هیجانی ترین لحظات عمرشان را سپری میکردند کله پاچه از کجا اومد؟ _ میریم خونه دلارای مثل کسی که روزها گرسنه مانده آب دهنش را فرو داد _

ادامه مطلب ...
رمان دلارای

رمان دلارای پارت 220

  نگاهی به حاجی انداخت و ادامه داد _ انگار بی چشم و رویی تو خون ملک‌شاهاناست نه؟ تو هم بالا بری پایین بیای ملک شاهانی دلارای وارفته لب زد _ خدایا… ارسلان سمت هومن که با چهره سفید رنگ و چشمان گشاد نگاهش میکرد قدم برداشت _ بذار معرفی کنم داداشی ، حیفه نشناسنت بقیه رو به مرد ها

ادامه مطلب ...
رمان دلارای

رمان دلارای پارت 219

  ارسلان نیشخند زد دخترک آرتیستی بود برای خودش! صدای حاج ملک شاهان از شدت خشم میلرزید _ اینجا چه خبره؟ شاگردش که گفته بود باور نکرد اما انگار همه چیز واقعی بود! دلارای لبخند زد در زندان به این مرد التماس کرد و او اعتنا نکرد! زودتر از ارسلان گفت _ سلام پدرجون! ارسلان دوباره لبخند زد و حاجی

ادامه مطلب ...
رمان دلارای

رمان دلارای پارت 218

  دلارای جوابش را نداد خیره به اطراف نفس عمیقی کشید و سعی کرد خونسردی اش را حفظ کند ارسلان ماشین را پارک کرد و سرش را سمت دلارای برگرداند _ پیاده شو دخترحاجی … بازی شروع شد! دلارای در را باز کرد _ بازی خیلی وقته شروع شده ، بریم تمومش کنیم پسرحاجی ابتدای کوچه ایستاد ، دستش را

ادامه مطلب ...
رمان دلارای

رمان دلارای پارت 217

  دلارای لبخند زد و سر تکان داد _ بریم ، پدرشوهر عزیزمو بیشتر منتظر نذاریم ارسلان سمت در رفت _ فکر کردم مخالفی دلارای سمت در قدم برداشت صدای پاشنه های کفش را دوست داشت حاج خانم هرگز اجازه پا کردن چنین کفشی را به او نمیداد! _ مخالفم ، استرس دارم ، دستام یخ زده حالمم بده ولی

ادامه مطلب ...