رمان زاده نور Archives - صفحه 2 از 10 - رمان دونی

دسته‌بندی: رمان زاده نور

رمان زادهٔ نور پارت 121

  در هول و ولا گذرانده بود …….. و چقدر دلش می خواست جواب آزمایش مثبت باشد . سمت منشی رفت و بی اختیار ابروانش درهم رفت …….. او هم کم مضطرب نبود …….. اضطرابی که شاید این شکلی اش را آنچنان درون زندگی اش تجربه نکرده بود . – گفتید دو ساعت دیگه برای گرفتن جواب آزمایش بارداری همسرم

ادامه مطلب ...

رمان زادهٔ نور پارت 120

  – باشه پس ، ممنون ……. فقط امیرعلی دیگه با ماشین داخل کوچمون نیا ، کوچمون تنگ و باریکه سختته بخوای بری داخل و بیای بیرون ………. من سر همین خیابون پیاده میشم . امیرعلی سری به نشانه تایید تکان داد و ماشین را سر خیابانشان پارک کرد و خودش هم پیاده شد . خورشید متعجب نگاهش کرد ……..

ادامه مطلب ...

رمان زادهٔ نور پارت 119

  – خوشم اومد ؟ عالی شده امیرعلی …….. خیلی بیشتر از اون چیزی که من توقعش و داشتم ……… اصلا ، اصلا قرار بود فقط تخت جدید بیاریم ، اما این پرده ، این فرش ، این کاغذ دیواری ها ، این لوستر ……… امیرعلی سمت تخت قدم برداشت و در همان حال میان حرفش پرید و جوابش را

ادامه مطلب ...

رمان زادهٔ نور پارت 118

  – تروخدا بهم نگید خانم ……….. حس زن هفتاد ساله بهم دست میده …….. می تونید مثل سروناز جون خورشید صدام بزنید . سروناز لبخندی به متاعت طبع خورشید زد و نگاهش را به سودابه داد : – بهت که گفتم این خانم با اون یکی خانم زمین تا آسمون فرق می کنه . خورشید خنده ای کرد و

ادامه مطلب ...

رمان زادهٔ نور پارت 117

  – بیا …….. این مال تو هستش . خورشید نگاهی به کارت انداخت و از دست او گرفت …….. اسمش را رویش نوشته بودند . – مال منه ؟ – آره ، دیروز رفتم بانک و یه حساب جاری برات باز کردم ………. هفت تومن داخلش ریختم که اگر به چیزی احتیاجی پیدا کردی ، لنگ نمونی . خورشید

ادامه مطلب ...

رمان زادهٔ نور پارت 116

  – چیزی شده آقا ؟ – بفرمایید بشینید تا عرض کنم . آقا رسول که نشست ، امیرعلی حرفش را ادامه داد : – در جریان هستید که تا یکی دو ساعت دیگه صیغه محرمیت بین من و دخترتون تموم میشه . آقا رسول نگاهی به خورشید که زیادی تغییر قیافه داده بود انداخت و لبخندی مصلحت آمیز به

ادامه مطلب ...

رمان زادهٔ نور پارت 115

  با بلند شدن صدای در خانه ، خورشید همچون فشنگی از روی صندلی بلند شد و از آشپزخانه خارج شد …….. می دانست امیرعلی هر جا که رفته بود ، باز به خانه بازگشته . وارد پذیرایی شد و امیرعلی را همانطور که تصور می کرد ، در حال رفتن به سمت پله ها دید ……… با همان موهایی

ادامه مطلب ...

رمان زادهٔ نور پارت 114

  – لازم نیست بری پایین …….. تو همین اطاقم شونه پیدا میشه . فقط بگرد ببین تو کدوم کشو هست ………. صورتتم لازم نیست فعلا دست بزنی . خورشید خندید و از روی تشک بلند شد و کشو و کمدهای داخل اطاق را یکی یکی گشت و بالاخره شانه ای که امیرعلی از آن حرف می زد را پیدا

ادامه مطلب ...

رمان زادهٔ نور پارت 113

  – خسته نباشید …….. فقط قبل رفتنتون می خواستم بدونم شما شخصی رو می شناسید که هم زبر و زرنگ باشه و هم تمیز و هم مطمئن که به قول معروف کج دست نباشه ، تو کار خونه کمک کنه؟ – کار خونه ؟ …… برای اینجا ؟ امیرعلی سری به معنای تایید تکان داد و خورشید نفهمید چرا

ادامه مطلب ...

رمان زادهٔ نور پارت 112

  خورشید با صورت داغ شده از شرم و خجالت در چشمان سروناز نگاه کرد : – نه ، می دونم . – پس به نظرم برای قدم اول خرید این لباس بهتره ………. به پوست سفیدتم می یاد ، لاغرم هستی ، خوب تو تنت می شینه ……. مطمئنم آقا خوشش می یاد . خورشید بار دیگر نگاهش را

ادامه مطلب ...

رمان زادهٔ نور پارت 111

  – چی ؟ ……… خانومت ؟ و به سمت خورشید که از صدای بلند او متعجب نگاهش را به سمت او کشیده بود ، نگاه کرد ……….. به دختری که بازهم از پشت ماسک زیادی کم سن و سال به نظر می رسید و تنها چشمان سبز زمردی زیبایش از آن پشت مشخص بود . – آره خانومم .

ادامه مطلب ...

رمان زادهٔ نور پارت 110

  خورشید متعجب با ابروان بالا رفته و چشمان کمی گشاد شده به امیرعلی که صندل هایش را در می آورد تا به روی دشک برود و متکا و پتو را مرتب کند نگاه انداخت ……… در مخیله اش نمی گنجید که امیرعلی با این همه اِهن و تلپ و جلال و جبروت بخواهد روی زمین بخوابد …….. اصلا مگر

ادامه مطلب ...

رمان زادهٔ نور پارت 109

  خورشید با صدایی خش برداشته که ناشی از بغض در گلویش بود ، در چشمان امیرعلی نگاه کرد و یک قدم فاصله میانشان را طی کرد و خودش را به سینه او چسباند و قطره دیگری اشک روی گونه خیسش سر خورد و پایین رفت . – من هر جا که باشم به فکرتم …….. حتی اگه خونه پدرم

ادامه مطلب ...

رمان زادهٔ نور پارت 108

  خورشید هم تشکر زیر لبی کرد که نگاهش به سروناز که چند قدم آنطرف ایستاده بود و نگاهش می کرد افتاد ……… لبخندی پت و پهن و ذوق زده بر روی لبانش نشست و با دو سه قدم بلند خودش را به او رساند و دستانش را دور کمر او حلقه کرد و صورتش را به سینه او چسباند

ادامه مطلب ...

رمان زادهٔ نور پارت 107

  – چند روز پیش از کلانتری بهم زنگ زدن که برای شناسایی جسدی به پزشک قانونی برم ……… می گفتن ممکنه اون دختره تو باشی ……… اون روز مردم و زنده شدم خورشید ، مرگ و با چشام دیدم ، جون دادن و با ذره ذره وجودم حس کردم ……… از فکر اینکه اون زن ، اون دختر تو

ادامه مطلب ...