رمان زاده نور Archives - صفحه 6 از 10 - رمان دونی

دسته‌بندی: رمان زاده نور

رمان زادهٔ نور پارت 61

به رژلب ها نگاه انداخت و چند تایی را ناشیانه بالا آورد و نگاهی به رنگشان انداخت و ثانیه بعد سر جایش بر گرداند . – عزیزم اینجوری که متوجه رنگشون نمی شی . یه خط نازک روی دستت بکش ببین از رنگش خوشت می یاد نه . خورشید سری تکان داد و رژ گلبهی رنگی را از داخل تستر

ادامه مطلب ...

رمان زادهٔ نور پارت 60

– جلل خالق …….. اولین باره می شنوم یکی از رانندگی می ترسه …….. تا حالا رو نکرده بودی از رانندگی منم می ترسی . و سر ماشین را به سمت پارکینگ پاساژ کج کرد و وارد پارکینگ طبقاتی پاساژ شد . میان راهرو می چرخیدند و امیرعلی دست خورشید را میان دستش گرفته بود و نگاهش را میان ویترین

ادامه مطلب ...

رمان زادهٔ نور پارت 59

امیرعلی رد اشک را روی صورت او دید و سر خم کرد و لبانش را روی خط اشک او گذاشت و بوسید و اجازه داد خورشید این بغض از سر هیجانش را میان سینه گرم و امن او خالی کند . ـ فکر کردی من آفتابم و دوست ندارم ؟ ………… واقعا فکر کردی من این پیشنهاد و برای چی

ادامه مطلب ...

رمان زادهٔ نور پارت 58

خورشید ناتوان از مقابله با او ، اجباراً قبول کرد . ـ باشه قبول . ـ دوست داری پیش من بمونی ؟ خورشید قلبش انگار کارایی خودش را از دست داده بود که یکی می زد و یکی نمی زد ………. پیشش بماند ؟ این منتهای آرزویش بود ………. اما با چه شرایطی ؟ ـ پیش شما ؟ ـ آره

ادامه مطلب ...

رمان زادهٔ نور پارت 57

امیرعلی نگاهش به سمت خورشید چرخاند …….. نور کم جان اسکله چندین متر آنطرف تر باعث شده بود نیم رخ خورشید اندکی نمایان شود . ـ چه فکرایی ؟ خورشید لب بر هم فشرد و سکوت کرد …….. چه داشت که بگوید ؟؟؟ ……. اصلا از چه بگوید ؟؟؟ از خیره سری و بی شرمی خودش بگوید که عاشق مردی

ادامه مطلب ...

رمان زادهٔ نور پارت 56

امیرعلی باز از گوشه چشم نگاهی به او انداخت …….. اما از دیدن آن لبخند تلخ روی لبانش که بی شباهت به زهرخند نبود ، ابروانش متعجب بالارفت ……….. معنی این نگاه تیره و تار شده او و آن لبخند تلخی که الان روی لبانش نشانده بود را نمی فهمید . ـ چیه آفتاب لبخند کجکی می زنی . خورشید

ادامه مطلب ...

رمان زادهٔ نور پارت 55

با ندیدن واکنشی از او مجددا صدایش زد : ـ خورشید . وقتی باز حرکتی از سمت او ندید دستش را آرام روی دست مشت شده او گذاشت و فشرد و خورشید همانند آدمان برق گرفته در جایش پرید و با چشمانی گشاد شده نگاهش را به ضرب سمت او کشید . ـ معلوم هست حواست کجاست ؟ چندبار صدات

ادامه مطلب ...

رمان زادهٔ نور پارت 54

خورشید تند و عجولانه سری تکان داد و از داخل کیفش دفتر و خودکارش را بیرون کشید ……… هیجان زده بود و دستش لرز خفیفی داشت …….. نگاه کوتاهی به امیرعلی که مشغول صحبت با مرد مقابلش بود انداخت و ثانیه ای بعد نگاهش را سمت مردی که قدم به قدم به او نزدیک تر می شد ، چرخاند ………

ادامه مطلب ...

رمان زادهٔ نور پارت 53

ـ اول بریم ناهار که من دارم از گشنگی می میرم …………. بعدشم که باید خودمون و برسونیم نمایشگاه ………. برای شامم می تونیم بریم کنار دریا و شام و همونجا بخوریم …….. نظرت چیه ؟ خورشید خجالت کشیده از این فاصله اندکی که امیرعلی با او ایجاد کرده بود ، ملافه کشیده شده روی سینه اش را میان مشتش

ادامه مطلب ...

رمان زادهٔ نور پارت 52

مقابل هتل بزرگ و مجللی توقف کردن …………. از همان هتل هایی که درون فیلم ها نشان می داد که تنها افراد خاصی قدرت رزروش را داشتند . ورودی مجلل هتل با آن مجسمه های شیر سنگی نشته در ورودی هتل و فضای تماما گل کاری شده ، با آن سنگ نماهای خیره کننده اش خورشید را محو خودش کرده

ادامه مطلب ...

رمان زادهٔ نور پارت 51

خورشید لبخند خجالت زده زد و انگشتان دستش را در هم پیچاند و فشرد . ـ نه ندارم و بلافاصله اضافه کرد : – اما خودم می تونم بیارمش . امیرعلی باز از پله ها بالا رفت و صدایش را برای رسیدن به گوش خورشیدی که لحظه به لحظه از او دورتر می شد بالا برد . ـ لازم نکرده

ادامه مطلب ...

رمان زادهٔ نور پارت 50

امیرعلی دنیا دیده بود و با تجربه …….. این عکس العمل های بی اختیار خورشید همانند نسیم ملایم ساحل دریا دلش را به بازی می گرفت ………. دست دور شانه خورشید انداخت و بی توجه به پوشش نامناسب او ، تنها او را سمت خود کشید ………. و چه لذت عجیبی داشت این اشک های از سر دلتنگی دختره درون

ادامه مطلب ...

رمان زادهٔ نور پارت 49

فهمیده بود که نمی شود با این امیرعلی صحبت کرد و بجز اینکه خودش وارد عمل شود ، هیچ راه دیگری برای حفظ زندگی پسرش ندارد و باید قبل از آنکه خیلی دیر شود و امیرعلی در دام خورشید بیفتد ، خودش وارد عمل می شود . آنقدر حرصی بود که حتی برای شام هم خانه پسرش نمانده بود و

ادامه مطلب ...

رمان زادهٔ نور پارت 48

تمام طول راه تا زمانی که به خانه امیرعلی برسد ، در ماشین فکر کرد . امیرعلی تازه کمی آرام شده بود که با شنیدن صدای سروناز که ورود مادرش را اعلام می کرد با تعجب از روی مبل بلند شد و سمت در ورودی رفت ، که چشمش به مادرش که از ماشین آقای رضایی پیاده می شد افتاد

ادامه مطلب ...

رمان زادهٔ نور پارت 47

امیرعلی لب هایش را از عصبانیت بر هم فشرد و با نگاهی پوشیده شده از خشم و غیرت به سامان نگاه کرد ………. آنقدر صدای نفس کشیدن هایش بلند بود که از آن فاصله به گوش سامان می رسید و شوکه اش می کرد . ـ خورشید و تو می خوای یا مامانت ؟ سامان دلیل این چشمان سرخ و

ادامه مطلب ...