رمان زاده نور Archives - صفحه 9 از 10 - رمان دونی

دسته‌بندی: رمان زاده نور

رمان زادهٔ نور پارت 16

امیرعلی سرش را سمت بخار برخواسته از فنجان برد و بو کشید …….. نه بوی دیشبی را نمی داد …….. سرش را بیشتر پایین برد و بار دیگر صدا دار بو کشید . – این که بو نمی ده . سروناز متعجب سرش را سمت امیرعلی چرخاند و اخمی از نفهمیدن منظور امیرعلی کرد . – بو نمی ده ؟………

ادامه مطلب ...

رمان زادهٔ نور پارت 15

خورشید دستش را عقب کشید ………. پوست گیجگاهش را قرمز کرده بود …….. امیرعلی دستی به پیشانی اش دست کشید. – نه ……… کارت خوب بود ……… دستت درد نکنه ……… سر دردم خیلی بهتر شد . خورشید مقابلش قرار گرفت و نگاهِ به اخم نشسته اش را پایین انداخت …….. امیرعلی نفس عمیقی کشید …… فکر نمی کرد به

ادامه مطلب ...

رمان زادهٔ نور پارت 14

لبخند پسر عریض تر شد ……….. پس امیرعلی یه خدمتکار جدید به خانه اش آورده بود …….. آن هم نه هر خدمتکاری ، یک خدمتکار به جوانی و زیبایی خوشید ………….. زیبایی که درون این جمعِ غرق در رنگ و لعاب خاص و بکر و دست نیافتنی به نظر می رسید . – اسمت چیه ؟ من پسرخاله امیرم .

ادامه مطلب ...

رمان زادهٔ نور پارت 13

مهمانی هنوز نیامده بود و سالن خالی از حضور هر آدمی بود …….. نگاهش را چرخی درون سالنِ غرق شده در نور داد …….. چلچراغ عظیم و پر شکوه میان سالن و لوسترهای دیگر و حتی آباژور های پایه بلند دور تا دور سالن و دیوارکوب ها ، همه روشن بودند . و خودش هم روی میز دایره شکل گوشه

ادامه مطلب ...

رمان زادهٔ نور پارت 12

امیر علی کمی خودش را بالا کشید . خسته بود . هم جسمی و هم روحی ……… آن هم زیاد . دو دکمه ابتدایی پیراهن لیمویی رنگش را باز کرد . – میتونید برید ………. لیلا بالاست ؟ – بله آقا . – میز ناهار و آماده کنید که تا ده دقیقه دیگه من و لیلا می یایم . سروناز

ادامه مطلب ...

رمان زادهٔ نور پارت 11

با خروج امیرعلی از آشپزخانه ، خورشید مانند دونده ای که مسافت زیادی را دویده باشد روی صندلی اش بی حال ولو شد و سرش را روی میز گذاشت و نفسش را طولانی و صدا دار بیرون داد …….. انرژی اش حسابی رفته بود و کف پاهایش گویا به گزگز افتاده بود . – خوابیدی ؟ سرش را تند از

ادامه مطلب ...

رمان زاده نور پارت 10

لیلا با حرص لبانش را روی هم فشرد و دندان قروچه ای کرد و چند بار عصبی پلک زد و نفسش که می رفت تند شود را به سختی آرام کرد . – برای چی اومدی اینجا …….. جای دیگه ای برای کار پیدا نکردی بری ، اومدی اینجا ؟ خورشید از اخم لیلا ، هول کرده بود و نمی

ادامه مطلب ...

رمان زاده نور پارت 9

امیرعلی از سر میز بلند شد . – من نیم ساعت می رم بالا استراحت می کنم و بعدش می رم بیرون …….. لیلا اومد بهش بگید با من تماس بگیره …….. به احتمال زیاد شب دیر می رسم . امیرعلی به سمت اطاقش رفت ……. آنقدر خسته جسمی و روحی بود که حس و حال عوض کردن لباس هایش

ادامه مطلب ...

رمان زاده نور پارت 8

– چقدر درس خوندی ؟ ……. دانشجو هستی ؟ – نه تا سوم دبیرستان بیشتر نخوندم . – چه رشته ای ؟ – ریاضی فیزیک بودم . – تو خونه من ، سروناز مسئول تمام کارای خونه است ……. باید لحظه به لحظه کنارش بمونی و گوش به فرمانش باشی . – خانومتون ……. درباره من می دونه ؟ امیر

ادامه مطلب ...

رمان زاده نور پارت 7

خورشید ترسیده به جایی که روحانی نشانش می داد نگاه کرد ……. بغض از سر ترس میان گلویش نشسته بود و بالا و پایین می شد ……… فرنگیس خانم فشار خفیفی به انگشتان خورشید آورد و انگشتانش را از میان انگشتان فریز شده او بیرون کشید …….. خورشید دست لرزانش را به پر چادر مادرش گرفت و زیر لب ناله

ادامه مطلب ...

رمان زاده نور پارت 6

نفس در سینه خورشید حبس شد و انگار دیگر توانی برای بالا آمدن هم نداشت ………. با چشمانی وحشت زده و دهانی باز مانده از شوکی که به او وارد شده بود ، با مادرش چشم تو چشم شد ….. رنگ از رویش پریده بود و ضربان قلبش سر به فلک کشیده بود . – من برات کلی آرزوی ریز

ادامه مطلب ...

رمان زاده نور پارت 5

فرنگیس که انگاری به گوش هایش شک داشته باشد چهارزانو خودش را جلوتر کشید و دوباره و نگرانتر از قبل پرسید : – چی ؟ چشمان گود رفته آقا رسول از درد در هم رفت و کمرش را بیشتر فشرد و آهسته از ثانیه ای قبل گفت : – می خواد که خورشید زنش بشه …….. شرطش اینه . فرنگیس

ادامه مطلب ...

رمان زاده نور پارت 4

کیان اخم نازکی روی پیشانیش نشاند . گذشتن آن هم بدون هیچ جبران خسارتی ؟؟؟؟ ………. مطمئناً منصفانه نبود ………. البته که این خانواده با این شرایط زندگی تا ده سال آینده هم کار می کردند نمی توانست هفتاد میلیون خسارت را پرداخت کنند . نگاهش را با مکثی از قالی نخ نما زیر پاش گرفت و بالا آورد و

ادامه مطلب ...

رمان زاده نور پارت 3

از صبح خورشید و آقا رسول و فرنگیس خانم داخل اتاق نشسته بودند و گوش به زنگ که صدای در را بشنوند . قلب فرنگیس خانم بی وقفه و محکم و پر شتاب می کوبید و آقا رسول اخم کرده و خمیده گوشه ای نشسته بود و به فرش نخ نما زیر پایش نگاه می کرد . با شنیدن صدای

ادامه مطلب ...

رمان زاده نور پارت 2

خورشید مضطرب از جایش بلند شد . زانوانش انگار از درون می لرزید . چادر خانگی اش را از رو زمین چنگ زد و سر انداخت و دمپایی هایش را هول هولکی به پا کرد . هنوز هم در کوبیده می شد . به سمت در دوید و دو پله جلوی در ورودی را بالا رفت ………. چفت در را

ادامه مطلب ...