رمان فئودال پارت 20
🍃•°|فئــْودآل|•°🍃 ☘️🍃🍃☘️ کلافه سری چرخاند: _ چه صلاحی باباخان؟ خسروخان جلوتر رفت، دستی به کمر ساتنی و نرم ابرش کشید: _ افسانه دختر خوبیه، زنت شده، خوبیت نداره نری سمتش، مردم حرف و حدیث میسازن…دخترهی پاپتی که مسمومت کرد رو از سرت بیرون کن! پر حرص خیرهی پدرش شد: _ باباخان، گفتم کار اون